رزمندگان دلاور اين سرزمين با کوله باری از عشق و قلبی لبریز از ایمان در طی 8سال دفاع مقدس در میادین حماسه حضور یافتند و تا آخرین قطره خون خویش با دشمن بعثی جنگیدند و نام بلند امام خمینی(ره) را برای همیشه جاودانه ساختند و رفتند.آنها نمونه های عینی آرمانی بودند که سالها علماء و عرفاء در لابه لای کتابها جستجو می کردند و اکنون نمونه های مهم آنها را می توان به راحتی بر تخت بیمارستانها و لابه لای چرخهای زندگی دید که چه آرام و سربه زیر پر می زنند و به سمت رفیقان قدیمی می روند. اینک در بین چندین هزار فرشته ی پرکشیده به بیان خاطرات آزاده شهید حاج محمدرشید عبدالهی رزمنده ای عاشق می پردازیم که نمره قبولیش را از مولایش حسین(ع) گرفت و رفت و چه خوب از پس این امتحان سخت برآمد و چه خوب ایثار،صداقت،تقوا و ولایت مداریش را به آقا امام زمان(عج) اثبات کرد


انگار همین دیروز بود که شهید عبدالهی از اسارت آزاد گردید.محله را آب و جارو نمودیم.همه همسایگان به همدیگر تبریک می گفتند و محل را چراغانی کرده بودند.حاجی را روی دست بلند کردیم و با او شوخی می کردیم اما او در معنویت خویش غرق شده بود و فقط تبسمی همراه با حسرت بر لب داشت.حاجی را به خانه ام آوردم تا کمی استراحت کند اما تا چشمانش به کتابخانه ام افتاد آهی کشید و گفت:ای کاش در این چند سال اسارت ربع این کتابها در اختیار بچه ها بود.
از خصوصیات بارز شهید مهر و محبت او بود که با این ویژگی بهترین کار فرهنگی را می نمود و دلها را تسخیر می کرد.صداقت و مهربانیش باعث می شد که انسان از ته قلبش به اسلام و مسلمانی راغب گردد.هر گاه صدایش می زدی با کلمه «جانم» پاسخ می داد و یا اگر کاری به وی محول می نمودی دستهایش را روی چشمهایش قرار می داد به معنای اینکه از جان و دل انجام می دهم.
چند نفری بودیم که چندین سال صبح های جمعه به صورت نوبتی در منازل دعای ندبه داشتیم.بعد بعد از خواندن دعا هم یک صبحانه مختصری صرف می شد.روزی که نوبت به شهید عبدالهی رسید در تابستان و فصل گرما بود.فقيری درب منزل حاجی را زد.حاجی او را به اتاق دعوت کرد و پس از اتمام دعا و صرف صبحانه مقداری پول از بچه ها برای او جمع آوری نمود.بچه ها می خواستند خداحافظی کنند و از منزل خارج شوند اما آن فقير اصرار داشت که مقداری زیر کولر استراحت نماید وقتی دوستان به او اعتراض کردند شهید با لبخند به آن فقير اجازه داد که مقداری استراحت نماید.
روزی کلیه درد شدیدی گرفته بودم و به تنهایی قادر به رفتن بیمارستان نبودم.خانمم را به درب منزل حاجی فرستادم تا مرا به بیمارستان ببرد.حاجی با کمر درد شدیدش در حالیکه دست به کمر داشت به منزلمان آمد.وقتی وضعیت حاجی را دیدم به او گفتم:خودم می روم اما موافقت نکرد و گفت:اصرار نکن که ناراحت می شوم.سویچ ماشین را به او دادم اما ماشین روشن نمی شد.گفتم:حاجی خیریت است که شما نیایید و استراحت کنید.باز هم مخالفت کرد و فرمود:با تاکسی می رویم.با تاکسی به بیمارستان رفتیم و پس از تجویز دارو جهت گرفتن داروها به داروخانه رفتیم.چون دکتر تأکید زیادی بر پیاده روی داشت تصمیم گرفتم تا منزل پیاده بیایم و به حاج محمدرشید گفتم:شما کمر درد دارید با تاکسی بروید.گفت:نمی توانم شما را تنها بگذارم شاید در راه مشکلی برایتان پیش بیاید و در حالیکه دستهایش را روی کمر خود قرار داده بود تا منزل مرا همراهی نمود.
شهید حاج محمدرشید عبدالهی در زندگیش هیچگاه در مقابل مشکلات سست و ناامید نمی شد.خیرخواه همه بود و حتی برای کسانی که به نوعی به وی ظلم می کردند طلب عاقبت به خیری می کرد و آن را به نوعی امتحان الهی می دانست.برای رسیدن به مقصود و هدفش،نهایت تلاش را می کرد.اگر نهایتاً تلاش خود را بی ثمر می دید،بدون اینکه ناامید گردد خیری در آن می دانست.او هیچگاه اعتقاد و یقینش را نسبت به خدا از دست نمی داد زیرا می دانست که ماندن در صف عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممکن ا
 
حسین کاووسی
 
راوي:حاج حجت اله نجفي پور
 

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:, توسط مصطفی

زادگاهش زیدون از توابع بهبهان و سال تولدش ۱۳۳۸ است. از خانواده ای روستایی وتربیت شده دامان مادری صالحه وصبور وپدری زحمتکش ودلباخته آل علی(ع) وشیفته انقلاب اسلامی.

 

قد و قامتي كشيده داشت،ورزيده بود و چالاك.رخسارش با رنگ گندمهاي زيدون بود و چون رود مواج و جويبارهاي آن سامان،زلال بود و پرخروش. ووصفش وصف عشق است و :

شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان                                ورنه پروانه ندارد به سخن پروايي

 وی از جمله خونین دلانی بود که از کودکی درد دین داشت وشقایقی بود که با داغ زاده شده بود. به گفته پدر بزرگوارش،از سنین خردسالی مدام از ماجرای شهادت امام حسین(ع) وعلل آن رویداد بزرگ می پرسید ومی گفت:« بزرگ که شدم انتقام خونش را می گیرم.» دوران تحصیلاتش در سردشت زیدون ،بندر دیلم وشهر بهبهان گذشت. پس از اخذ دیپلم ریاضی، مقارن با وقوع انقلاب اسلامی راهی خدمت سربازی شد، عبدالعلی همپای نهضت حضرت امام خمینی(ره) عشق ودلداگی خویش را با شعار نویسی روی دیوارها وشرکت در تظاهرات وحضور در مساجد نشان داد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از نخستین روزهای تجاوز رژیم بعث عراق به حریم مقدس انقلاب اسلامی ایران رخت بربست وعازم دیار حماسه ها شد تا شورمندي و ايمان عميق خود را در ستيز با حراميان بعثي بالنده تر كند. یورش دلاورانه فتح سوسنگرد، بستان وجان نثاریهایش در شبیخون به دشمن وحضور فعال وتعیین کننده اش در عملیات کلیدی فتح المبین گرفته تا سلحشوریهای عاشقانه اش در عملیاتهای بیت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی وخیبر همگی برگی است از کتاب قطور عشق وحماسه. گرچه در عملیات فتح المبین برادرش علی تا آسمان سبز شهادت پرواز کرده بود ودر عملیات رمضان دیگر برادرش محمود اسیر خصم شد، ولی شهادت واسارت برادران خللی در اراده آهنین وی به وجود نیاورد. سرداربهروزی از یاران سردار شهید دکتر مجید بقایی بود که لیاقتها وتوانایی های حیرت آورش در عرصه دفاع مقدس او را تا جانشین فرماندهی تیپ۱۵ امام حسن(ع) که تیپ دلاوران سرافراز وسینه چاکان عاشورایی بود، بالا برد. وی مبتکر پایگاههای روی آب در منطقه جزیره مجنون بود. عبدالعلی فرماندهی بود که مهمترین اوصافش صفای دل، بی قراری وخستگی ناپذیری بود  وبا واژه های خواب وآسایش وسکون سازگاری نداشت اوبعد از چند بار تحمل مصدومیت وجراحت و نيز فرار از بستر بيمارستان، سرانجام در تاریخ۳/۱/۶۳ در حادثه بمباران جزیره مجنون به شدت مجروح وبه شیراز اعزام شد. اما پس از گذشت پانزده روز با تن پر از ترکش وکشیدن درد ورنج فراوان در مورخه۱۵/۱/۶۳ جاودانه شد وتاعرش پرواز کرد. پیکر مجروح وزجر کشیده اش در میان اشک واندوه هزاران نفر از یاران وهمسنگران ووفاداران به راهش در بهبهان وزیدون تشییع وبه خاک سپرده شد.
      زنده وجاوید کیست؟کشته شمشیر دوست                     کاب حیات قلوب از دم شمشیر اوست
                                          گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق <span lang="FA" style="font-size:14.0pt;line-height:150%;font-family:"B Lotus";mso-ascii-font-family: "Times New Roman";mso-fareast-font-family:"Times New Roman";mso-hansi



ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ شنبه 19 آذر 1390برچسب:, توسط حسین کاووسی



در عملیات خیبر نیروهای تیپ امام حسن (ع) بعد از طی 30 الی 40 کیلومتر مسافت از کوه به شرق دجله و روستای الصخره و البیضه رسیدند و همان جا مستقر شدند. رزمندگان تیپ پشت سیل بندی مستقر بودند که از دجله شروع می شد و تا روستای الصخره و البیضه و پَد خندق امتداد داشت. بچه ها پشت سیل بند سنگرهایی حفر و در آن ها پناه گرفته بودند. روز سوم عملیات جنگ تن به تن با تانک شروع شد. توپخانه مرتب آتش می ریخت، تانک ها با گلوله مستقیم سیل بند را می زدند. تیربارها خاکریز را به رگبار می بستند و کسی نمی توانست سرش را تکان بدهد. من برای توزیع مواد غذایی بین بچه ها به آن جا رسیدم که بهروز شهید شد، همان جا کنار محمود محمدپور فرمانده گردان عاشورا نشستم و زار زار گریه کردم. محمدپور گفت: خدا خیرت بدهد تو رئیس ستاد تیپ هستی بچه ها دارن نگاهت می کنند. این را که گفت خودم را کمی جمع کردم هر چند برایم سخت بود نمی توانستم و با رفاقتی که با بهروز پیدا کرده بودم شهادتش را بپذیرم.

محمد دزفولی همرزم شهید

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 12 آذر 1390برچسب:, توسط حسین کاووسی


اولین بارم که  به جبهه اعزام می شدم ، توی پایگاه شهید رجایی اهواز ما رو تجهیز کردنند ، 15 سال بیشتر نداشتم ، تمام لباسهای خاکی که تنم می کردم سه و چهار سایز از من بزرگتر بود ، یک جفت پوتین کشاد بی کفیت ترکی به من دادند . از ترس اینکه مبادا پی به سن و سالم ببرند زیاد وسواس برای انتخاب سایز مناسب پوتین به کار نبردم . وارد بستان شدیم ، شهر تازه آزاد شده بود ، هراز گاهی صدای غرش توپ آرامش شهر را به هم می ریخت ، هول ولای انفجار های پی در پی و سنگینی و گشادی پوتین مانع چاپکی من می شد . اون موقع فکر می کردم که هر نیروی توی جبهه هست تحت فرماندهی واحد انجام وظیفه می کنند سراسیمه خودم را به یک مقر ارتش رساندم ، جوان دوست داشتنی جلوی چشمانم ظاهر شد ، سه تا ستاره روی دوشش حکایت از فرماندهی اون  داشت ، با اعتراض شدید  رو به او کردم گفتم : آخه این چه پوتینی که به من دادید ، اصلا نمی تونم با اون راه برم چه رسه به اینکه دنبال عراقی  بدوم ، لبخند شیرنی زد و گفت : از کجا اعزام شدی ، من که هنوز حال و روزم از انفجارهای مهیب چند دقیقه قبل که برای اولین بار شاهد اون بودم خوب نشده بود ، با لحن تندی کفتم چه فرق داره اصلاً من از ایران اعزام شدم . یه نگاهی به قد و قواری من انداخت گفت دوست عزیز اولاً اینجا که اومدی مربوط به ارتش ، شما باید برید یگان خودتون ، دوماً تو سن سالت برای پوشیدن پوتین زود ، بعد دیگه معطل نکرد و پوتین های خودشو از پاش درآورد و به من گفت ببوش  تاف آمریکایی قدرت مانورتو بالا می بره .


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, توسط مصطفی

یاداشتی از محمود رمضان احمدی همرزم شهید بهروز غلامی

اگر چه رسماً خبری از شروع جنگ نبود ولی عراق با نشان دادن چنگ و دندان احتمال بروز جنگ را بر علیه ایران داده بود برای همین شهید غیوراصلی در کنار مربیان نظامی همچون بهروز غلامی و مربیان عقیدتی از جمله شهید سید محمدحسین علم الهدی، مهرداد مجدزاده، محمد جهان پور و... دوره های آموزشی را در پادگان پرکان دیلم برگزار کرده بودند. کار دورهای آموزشی به مرحله ای از رشد رسیده بود که از استان های دیگر مثل لرستان، ایلام، فارس، مرکزی و... هم برای آموزش، نیرو می فرستادند. حتی چند مرحله از تهران هم جهت بازدید از دورهای آموزشی به پادگان آمده بودند. وقتی دیدند که سطح آموزش نظامی و عقیدتی این پادگان به برکت مربیانش از تهران هم بالاتر است تصمیم گرفتند که کادر پادگان از جمله شهید غیوراصلی و شهید بهروز غلامی و... را جهت برگزاری دوره های مشابه به تهران ببرند اما با شروع رسمی جنگ این موضوع منتفی شد اگر چه سطح دوره بالا بود اما سختی های خاص خودش را داشت به طوری که خیلی از نیروها به دلیل عدم تحمل سختی ها در نیمه راه انصراف می دادند و دوره را ترک می کردند. اغلب فرماندهان و سرداران خوزستانی که برخی امروز از فرماندهان ارشد نظام مقدس جمهوری اسلامی هستند در این مرکز آموزش دیدند و علت این که در سال های اول جنگ حداقل یک سوم فرماندهی جنگ در جنوب را خوزستانی ها بر عهده داشتند، برگزاری دورهه ای این چنینی بود.

 

 

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, توسط حسین کاووسی