قسمت پایانی
در گردان زرهی تیپ امام حسن(ع) چه کسانی حضور داشتند و چه کسانی به شهادت رسیدند؟
بچههای زیادی در گردان زرهی فعالیت میکردند و همه آنها اهل خوزستان هم نبودند. از شهرهای مختلف نیرو داشتیم. از آبادان، شوش، ایذه، رامهرمز، بروجرد و حتی تهران. بنیانگزار و اولین فرمانده گردان زرهی، شهید اکبر علیپور بود و بعدی شهید علیاکبر افضل. بعد از ایشان شهید جهانگیر مرادی فرماندهی را برعهده گرفت و بعد هم شهید علی دلفی. یکی از افرادی که نقش تأثیرگذاری بر گردان داشت برادر سیدمسعود سجادی بود ایشان مدتی فرمانده گردان بود که زحمات زیادی هم برای گردان کشید. برادر عیسی تاجیک هم در راهاندازی گردان نقش بهسزایی داشت.
به اعتقاد شما، نسل جدید چگونه میتواند ادامه دهندة راه امام(ره) و شهدا باشد؟
نکتة اول اینکه نسل فعلی و جوان امروزی دنبال یک الگوست؛ قبول کنیم که نتوانستیم الگوی خوبی به آنها معرفی کنیم. ما شهدا و فرماندهان بزرگی داشتیم اما چون درست معرفیشان نکردیم نسل فعلی یک فوتبالیست یا یک هنرپیشه را الگوی خود قرار داده است. متأسفانه الگویی که از یک رزمنده معرفی کردیم «حاجی» و «سید» هست در حالیکه ما اعجوبههایی داشتیم که شناخت هر کدامشان سالها وقت میخواهد.
هر سال یاران جامانده از قافلة شهدای تیپ 15 امام حسن(ع)، آزادهها و رزمندهها، خانوادة شهدا در پادگان شهید غلامی اهواز دور هم جمع میشوند تا یاد آن روزهای به یاد ماندنی را زنده کنند. به نظر شما این گردهمایی چه تأثیراتی میتواند داشته باشد؟
این کار بسیار با ارزش است و جا دارد از همینجا از همة دستاندرکاران و عزیزانی که برای برگزاری این مراسم تلاش کردند، تشکر کنم. من به خوبی میدانم که فراهم کردن مقدمات این کار اصلاً ساده نیست؛ چرا که ما از گوشه و کنار ایران در تیپ امام حسن(ع) نیرو داشتیم، لذا جمع کردن این عزیزان و خانوادههایشان یک تلاش شبانهروزی میطلبد. این دوستان باید بدانند که این تلاش، برکات زیادی دربردارد و همین ارتباط خانوادهها و دیدار مجدد رزمندهها و جانبازان با هم انشاءالله گرههای زیادی را خواهد گشود.
با تشکر از اینکه وقت خودتان را در اختیار ما گذاشتید اگر حجت پایانی دارید، بفرمایید؟
حجت خاصی نیست من هم از همه شما و سایر دوستانی که در این چند سال زحمت تهیه ویژهنامه تیپ امام حسن مجتبی(ع) را متحمل شدهاند متشکر و قدردانی می کنم، باور کنید شما با این حرکت خصوصاً تهیه تاریخچه تیپ، دوباره تیپ امام حسن مجتبی(ع) را احیا کردید، امیدوارم همشه موفق باشید.
قسمت دوم گفتگو با سردار سعید طاهری
شما خودتان هم آن زمان جزو نیروهای گردان زرهی بودید؟
نخیر. بنده آن زمان در بسیج عشایر استان خوزستان در شهر اهواز مستقر بودم. وقتی عملیات والفجر مقدماتی شروع شد من به آقای صمدی که مسئول بسیج منطقه هشت بود خیلی اصرار کردم که به منطقه بروم و در عملیات شرکت کنم. به هر ترتیب از سپاه منطقه هشت به تیپ امام حسن(ع) مأمور شدم و رفتم پیش همان بچههای گردان زرهی که تشکیل شده بود. آن زمان شهید افضل فرماندة گردان بود. رفتم سراغش و نامة مأموریتم را دادم به او. آنها از آمدن من به تیپ خیلی خوشحال شدند. شهید افضل به من گفت: خب حالا میخوای چه کار کنی؟
گفتم: میخوام توپچی تانک باشم.
قبول کرد و گفت: ما تانک تی 62 داریم که توپچی نداره. بعد یک نفر را به نام آقای گودرزی صدا کرد تا کار با تانک تی 62 را به من آموزش دهد.
وقتی طرف آمد پیش ما، من خیلی جا خوردم. دیدم این بندة خدا به زور سنش به سیزده سال میرسد. بعد از معرفی آن بندة خدا رفت. شهید افضل که دید من خیلی جا خوردم گفت: ببین علی گودرزی کارش رو خوب بلده. برای همین گفتم بهت آموزش بده. خلاصه آموزش ما شروع شد. الحق هم خیلی به کارش وارد بود. با آن جثة ریزش از تانک بالا و پایین میرفت و کارهای عجیب و غریبی انجام میداد. بعد از عملیات من برگشتم به بسیج منطقه هشت و تا سال 62 همانجا ماندم.
در عملیات خیبر و بدر با چه تیپی وارد عمل شدید؟
من از قدیم با شهید افضل دوست بودم و گاهی با ایشان درددل میکردم. آن زمان یعنی قبل از عملیات خیبر من از کار ستادی و پشت جبهه خسته شده بودم. با شهید افضل هم راجع به این موضوع خیلی صحبت کردم. بالاخره ایشان با شهید بهروز غلامی فرمانده وقت تیپ صحبت کرد و یک نامة درخواستی برای من گرفت و من را برد به گردان زرهی. آن زمان شهید افضل یک تعداد از بچههای زرهی را برای آموزش آبی ـ خاکی معرفی کرده بود تا در عملیات خیبر از آنها استفاده شود. در عملیات بدر گردان زرهی اصلاً وارد عمل نشد چرا که تیپ خیلی موفق نبود و از منطقه الصخره عقبنشینی کرد، لذا گردان زرهی اصلاً وارد عمل نشد.
بچههای زرهی خیلی وقتها به خاطر کمبود نیروی پیاده جای آنها در منطقه میایستادند و هر وقت هم که عملیات نبود مشغول بازسازی تانکها و نفربرهایی بودند که در طول عملیات آسیب میدیدند. ما در مناطق مختلف عملیاتی مثل طریقالقدس بستان، چزابه و جبهههای اطراف آبادان دنبال نفربرها و تانکهای سوخته میگشتیم. هر که را میدیدیم از او سراغ تانک سوخته میگرفتیم. در سرما و گرما به هر سختی شده قطعات سوخته تانک را که پیچ و مهرههایش در اثر حرارت ذوب شده بود از هم باز میکردیم و از قطعات سالمش استفاده میکردیم. یکی از کارهای دیگری که کردیم برداشتن برجک پیامپی جهت نصب توپ روی آن بود که بعدها از آن استفادههای زیادی شد و حتی این پیامپی را غرب هم بردند. یک بار یادم هست که یک تانک کنار پل سابله، برعکس افتاده بود و چون چند سال از آن میگذشت، گل و لای زیادی رویش جمع شده بود. بالاخره با کمک دو جرثقیل چهلتُنی توانستیم از کنار پل بلندش کنیم و ببریمش؛ الحمدالله موتورش کاملاً سالم بود.
خلاصه ما تاجایی پیش رفتیم که تا قبل از والفجر هشت یک تیم تعمیراتی زبده تشکیل دادیم و یک تعمیرگاه احداث کردیم. تمام نفربرها، ماشینها و تانکهایی که خراب میشدند را آنجا تعمیر میکردیم.
مهرماه سال 64 قبل از شروع شدن والفجر هشت برادر جهانگیر مرادی به تیپ الغدیر مأمور شد، لذا برادر سجادی شد فرماندة گردان زرهی و من جانشین ایشان شدم. البته یک ماه مانده به شروع عملیات، برادر کلاهکج، برادر سجادی را برای فرماندهی یکی از گردانها برد. لذا بنده بهعنوان فرماندة گردان انتخاب شدم. قبل از شروع عملیات والفجر8 به ما گفتند که بروید در آبادان مستقر شوید. من همان موقع متوجه شدم که ما را برای انجام عملیات فریب میخواستند آنجا بفرستند. لذا رفتم با برادر شمایلی صحبت کردم که بگذارند من بروم کنار بچههای ذوالفقار و با آنها وارد عمل شوم. شهید شمایلی قبول نمیکرد. میگفت: تو فرماندة گردانی نمیتوانی گردان را رها کنی.
من گفتم آنها میتوانند از پس خودشان بربیایند. لذا به هر ترفندی بود از تیپ مرخصی گرفتم و رفتم پیش بچههای ضدزره ذوالفقار و در عملیات شرکت کردم که همانجا هم شیمیایی شدم. من را بردند اهواز و در نقاهتگاهی بستری شدم. بعداً شنیدم که گروهان ضدزره تیپ رفته در فاو و در جاده امالقصر مستقر شده است. بعد از اینکه کمی بهتر شدم به گردان برگشتم. عملیات والفجر8 شروع شده بود و ما بچهها را به غرب انتقال دادیم. وقتی ما رسیدیم آنجا نیروهای ایرانی در حال عقبنشینی بودند؛ ظاهراً نتوانسته بودند به خاطر سرمای زیادی آنجا مقاومت کنند.
ادامه دارد.
شاید یک از اهداف اصلی گردهمایی هایی از این جنس و همچنین راه اندازی کاروانهای راهیان نور ، که در ایام اسفند و نوروز هر سال جهت بازدید از مناطق عملیاتی غرب و جنوب به راه می افتند ، جدای از تجدید خاطر برای دلاور مردان دفاع مقدس و گرمیداشت یاد و خاطر همرزمان شهیدشان که نفس به نفس در چند قدمی آنها به خاک افتادند ، تا آسمانی شوند . پیوند نسل ها ی بعد از جنگ با نسلی که لباس های خاکی بر تن کردنند . راست قامت ایستادنند و ایستاده جان دادند ، تا آینده گان این مرز و بوم سرافراز بایستند . در گردهمایی سال جاری فرزند 7 یا 8 ساله یکی از دلاوران آن دوران ما را همراهی می کرد . معصومیت همراه با شیرین زبانی همسفر کوچکمان در جای خود دیدنی و شنیدنی بود . ولی آنچه ما را واداشت که مطلب حاضر را پست کنیم تکه کاغذی بود که مبین کوچلو در آخرین روز سفر نشانم داد . مبین تمام احساس و مشاهدات خود را در قالب جمله ای کوچک که روح بزرگی را با خود یدک می کشید بر لوح سفید کاغذ حک کرد بود . بغض فشرده ای تمام وجودم را لرزاند ، شایسته دیدم عین مطلب را در معرض قضاوت همگان قرار دهم . لطفاً آن را با احساس کودکانه بخوانید .
در این مراسم که به همت مجمع رزمندگان تیپ 15 امام حسن (ع) هر ساله در اولین جمعه اسفند ماه برگزار می شود ، پیشکسوتان و رزمندگان 8 سال ایثار شهادت یاد و خاطره سالهای حضور در سنگرهای عشق و ایثار را گرامی داشتند .
دیدن صحنه های در آغوش کشیدن یاران بعد از گذشت سالها دوری ، چنان شوری را در دل مسافران دیار عشق وفا ایجاده کرده بود که ساعت ها در زیر تابش شدید آفتاب سر از پا نمی شناختند . شاید بنیانگذاران گرده همایی ، ده سال پیش تصورنمی کردنند اینچنین استقبالی را بعد از گذشت یک دهه شاهد باشند . آنچه یاران قدیم را سرمست از گوشه کنار ایران در قالب کاروانها ، گروهای چند نفره و یا به صورت انفرادی و بعضاً با خانواده به جنوب غربی ترین نقطه ایران می کشاند ، شوق دیدار و زنده کردن خاطرات فراموش شده در لابه لای غبارهای روزگار است .در این مراسم سردار حشمت به ایراد سخن پرداخت و شرح مختصری از چگونگی تشکیل تیپ و ماموریتهای محوله بیان داشتند . درادامه دکتر محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس ضمن گرامیداشت یاد خاطراه فرمانده هان شهید به شرح صفات آنان و رزمندگان دفاع مقدس پرداختند . لازم به یاد آوریست این مراسم هر ساله در اولین جمعه اسفند برگزار می شود که دهمین گردهمایی آن استثناعاً در تاریخ 19/12/90 برگزار شد.
آخرین جلسه کمیته فرهنگی مجمع رزمندگان تیپ امام حسن ( ع) در سال 1390 تشکیل شد
دراین جلسه آخرین هماهنگی های اعزام پیشکسوتان رزمنده تیپ انجام شد.
به گزارش خبرنگار تیپ خوبان آخرین هماهنگی های قبل از اعزام از زوایای مختلف پشتیبانی و تدارکات ، زمانبندی های دیدار از مناطق و همچنین برنامه فرهنگی طی سفر مورد ارزیابی و بازنگری قرار گرفت . شایان ذکر است با توجه به تجربیات اعزام در سنوات گذشته ، برنامه سال جاری متفاوت تر و متنوع تر از سال های قبل خواهد بود . به نحوی که 60 نفر از رزندگان تیپ که هم اکنون در تهران مقیم هستند در تاریخ 17/12/90 راس ساعت 8 شب به وسیله قطار راهی خوزستان شده و در تاریخ 19/12/90 از طریق هوایی به تهران بازمی گردنند .
خاطراتی از سفر سال 1389
گفتگوی ویژه با سردار سعید طاهری، فرمانده وقت گردان زرهی تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)
اشاره: تابستان سال 1360 وقتی برای گذراندن دورة آموزش عمومی سپاه، به پادگان شهید غیور اصلی اعزام شدم 179 نفر پاسدار دیگر از سراسر استان خوزستان به آن پادگان برای فراگرفتن و گذراندن آن دوره به آنجا اعزام شده بودند. افراد اعزامی در دو گروهان سازمان یافتند، طبق تقسسیمبندی، من در گروهان یکم سازمان یافته بودم. همان روز افراد گروهان یکم در حسینیه جمع شدند و فرمانده گروهان آموزش، از همه خواست که یکی یکی از جای خود بلند شده خودشان را کاملاً معرفی کنند و بگویند از کجا اعزام شده است؟ جمع باصفایی بود، یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. در آن جمع با چند جوان آبادانی آشنا شدم و با آنها رفاقتم را ادامه دادم، یکی از آن افراد جوانی بسیار محجوب، کم حرف، آرام و خنده روئی بود که سعید طاهری نام داشت. بعد از اتمام دوره، همه به شهرها و یگانهای خدمتی خود بازگشتند. چند سال بعد دست تقدیر من را دوباره در کنار سعید قرار داد، دو سال در تیپ امام حسن(ع) در کنار هم بودیم و بعد از انحلال تیپ هر دو به تیپ ضد زره 201 ائمه(ع) پیوستیم. من در طرح عملیات و آقا سعید هم در کسوت فرماندهی گردان امام حسین(ع) در آن تیپ خدمت کردیم. آقا سعید هم یکی از همان نیروهایی است که در کربلای 5 با گردانش به مصاف نابرابر با تانکهای دشمن رفت و با شکار تانکهای دشمن امانشان را برید. در همان عملیات هم از ناحیه چشم راست مورد اصابت ترکش واقع شد و آن را از دست داد.
جنگ که تمام شد از سعید کاملاً بیخبر بودم تا اینکه به لطف گردهماییهای امام حسنیها دوباره او را دیدم خیلی پیرتر و شکستهتر شده بود ولی همچنان همان روحیه و اخلاق گذشتهاش را حفظ کرده بود.
در یکی از روزهای پائیزی امسال میزبان او بودیم او از روزهای اول تیپ امام حسن(ع) برایمان گفت. بدون توضیح دیگری شما را به خواندن حرفهای دل این سردار بیادعا دعوت میکنم:
با عرض سلام خدمت شما و تشکر بابت وقتی که در اختیار ما قرار دادید. لطفاً خودتان برای خوانندگان معرفی کنید و ماجرای اولین حضورتان در جنگ را برایمان تعریف کنید.
به نام خدا. بنده سعید طاهری هستم. متولد شهر آبادان. به خاطر اینکه ساکن آبادان بودیم دقیقاً از روز 31 شهریور ماه وارد جنگ شدم. خوب یادم هست که ظهر روز سیو یکم تازه از حمام آمده بودم بیرون که پسرخالهام به من زنگ زد و گفت الان تلویزیون عراق فیلمی را از صدام پخش کرد که در آن صدام گفت قطعنامه 1975 را قبول ندارم و آن را پاره کرد و به مجلس عراق دستور حمله به ایران را داد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم صدای عبور یک سری هواپیمای جنگی برفراز شهر را شنیدم. بعد از چند ساعت اخبار اعلان کرد که هواپیماهای عراقی فرودگاه و تعدادی از شهرهای ایران از جمله شهر آبادان را بمباران کرده.
فردای آن روز با صدای انفجار از خواب پریدم. سراسیمه آماده شدم و از خانه زدم بیرون. دود غلیظ و سیاهی محله را پر کرده بود. خودم را به محل بمباران شده رساندم. با کمک مردم اجساد زیر آوار ماندة شهدا را بیرون کشیدیم. خلاصه آن روز به چند جای مختلف سرزدم، به هر جایی که میشنیدم بمباران شده است.
بعد از اینکه کمی به مردم کمک کردم خودم را رساندم به ساختمان سپاه آبادان. عدهای از جوانان شهر جلوی درب آنجا تجمع کرده بودند. رفتم جلوتر و به آن برادری که جلوی در بود گفتم که سربازی نرفتم ولی تیراندازی را زمان انقلاب یاد گرفتهام برای هر گونه کمکی آمادگی دارم. آن بنده خدا به ما گفت بروید و اینجا را شلوغ نکنید. فعلاً ما دستوری برای جذب نیرو نداریم.
چند روز اول، کار ما کمک به افرادی بود که زیر آوار مانده بودند و انتقال آنها به بیمارستان. کمکم شهر از سکنه خالی شد و تنها عدة معدودی برای دفاع از شهر ماندند. روزها میرفتیم خرمشهر و شبها را در آبادان میخوابیدیم.
البته عدهای هم داوطلبانه آمده بودند کمک. مثلاً شهید نامجو تعدادی از دانشجویان دانشکده افسری را داوطلبانه سازماندهی کرده بود و فرستاده بود جنوب. عراق حدود چهل روز آتش سنگینی روی سر ما ریخت ولی وقتی دید نمیتواند خرمشهر را بگیرد لذا از یک ترفند استفاده کرد. عراق آمد آبادان را دور زد و با زاویه 270 درجه شهر را محاصره کرد. فقط یک مسیر برای تردد به شهر باز ماند آن هم به بیابانهای شمال آبادان میرسید که به علت اتصالش به خلیجفارس و خورموسی حالت باتلاقی پیدا کرده بود. هیچ ماشینی نمیتوانست از آن منطقه عبور کند و افراد پیاده هم به سختی میتوانستند عبور کنند. تنها راه عبور بندر چوئبده در انتهای بهمنشیر بود. عدهای از بندر ماهشهر وارد خلیج فارس و از آنجا وارد بهمنشیر میشدند تا به بندر چوئبده برسند. البته عراق این قایقها و لنجها را هم بینصیب نمیگذاشت و این مسیر را هم ناامن کرده بود.
به غیر از راه آبی که برای تردد به آبادان باقی مانده بود، ارتش یک تعداد معدود هاورکرافت و هلیکوپتر داشت که البته ظرفیت زیادی نداشتند. با محاصرة آبادان عملاً جبهة خرمشهر تضعیف شد و عراق خیلی زود خرمشهر را گرفت و آبادان همچنان تحت محاصرة عراق بود تا سال 1360 که عملیات ثامنالائمه انجام شد.
شما خودتان در شکست حصر آبادان حضور داشتید؟
من به همراه تعداد دیگری از دوستان در تابستان سال 60 دورة آموزشی سپاه را گذراندیم و قبل از ثامنالائمه تازه از دورة آموزشی برگشته بودیم. با توجه به اینکه تعدادی از پاسداران آموزش دیده، در دورة قبل از ما در عملیاتی شرکت کرده بوند و همگی شهید شده بودند، سپاه آبادان به ما اجازه عمل کردن در عملیات ثامنالائمه را نداد و حضور ما در آن عملیات منوط به به نیاز و کمبود نیرو در طی آن عملیات، گردید
قبل از اینکه وارد تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) شوید، مسئولیتان در سپاه چه بود و در کجا فعالیت داشتید؟
بنده مسئول بسیج روستایی سپاه آبادان بودم. زمانی که آبادان در محاصره عراق قرار داشت ما روستاهای اطراف را مسلح کردیم تا هر روستا خودش از ساکنینش دفاع کند. در ابتدا به آنها تعدادی اسلحة برنو و امیک و به عدهای تعدادی ژ 3 وکلاشینکف داریم. البته تعداد تیرها کم بود گاهی به هر روستا هشت تیر بیشتر نمیرسید.
در عملیات فتحالمبین بنده به همراه تعدادی دیگر از طرف سپاه خوزستان به تیپ 14 امام حسین(ع) به فرماندهی شهید حسین خرازی مأمور شدیم و عدهای دیگر از دوستانمان هم به تیپ 27 حضرت رسول(ص). علتش هم تجربه جنگیای بود که ما در آن یکی، دو سال کسب کرده بودیم. در فتحالمبین آقای حمید قبادینیا که مسئول بسیج بود، به شهادت رسید لذا بعد از عملیات بنده را بهعنوان فرمانده بسیج آبادان انتخاب کردند و برای عملیات بیتالمقدس نیز ما دو گردان برای عملیات فرستادیم. بعد از عملیات چون تعداد زیادی تانک و نفربر غنیمت گرفته بودیم، برادر صمدی، مسئول بسیج استان خوزستان، در جلسهای در شهر اهواز در حضور مسئولین بسیج شهرهای مختلف اعلان کرد که قصد تشکیل چند گردان تخصصی، از جلمه گردان زرهی، توپخانه و پدافند را دارد. بعد ایشان سئوال کردند که کدام شهرها داوطلب هستند. بنده با توجه به اینکه در زمان محاصرة آبادان گاهی به گردان تانک المهدی کمک میکردم و یک سری اطلاعات داشتم، داوطلب تشکیل گردان زرهی شدم. لذا ما تعدادی بسیجی را برای گردان زرهی معرفی کردیم و سپاه برای آنها دورة آموزشی برگزار کرد. در عملیات بعدی یعنی عملیات رمضان گردان زرهی جزو تیپ بعثت قرار گرفت و وارد عمل شد. همانطور که میدانید بعد از عملیات رمضان تیپ بعثت منحل شد و تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) شکل گرفت که این گردان نیز بههمراه نیروهای دیگر تیپ بعثت وارد تیپ امام حسن(ع) شدند. یادم هست فرماندة گردان شهید اکبر علیپور بود و مسئول عملیات آن شهید علیاکبر افضل.
گپی دوستانه با سردار یوسف حمیدی فرمانده گردان امام حسین(ع) تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) و گردان فتح لشکر7 ولیعصر(عج)
اشاره: دوم آبان سال 1363 بود که برای ادامه خدمت به تیپ امام حسن مجتبی(ع) پیوستم. غروب همان روز وقتی برای خواندن نماز مغرب و عشا به نمازخانه تیپ رفتم، دوست قدیمی برادر شهیدم مجید، یعنی یوسف حمیدی را دیدم، همدیگر را دورادور میشناختیم ولی با هم هیچ مراودهای نداشتیم. بعد از نماز به سراغم آمد و احوالپرسی کرد و یادی از مجید کرد، از آن روز رفاقتم با یوسف ادامه پیدا کرد. یوسف در آن ایام فرماندهی گردان امام حسین(ع) را بر عهده داشت. با او تا پایان حیات تیپ امام حسن(ع) در آنجا خدمت کردم. بعد از انحلال تیپ امام حسن(ع) من به تیپ ضد زره 201 ائمه(ع) پیوستم، اما او به لشکر 7ولیعصر(عج) رفت و در همان کسوت فرماندهی گردان در آن لشکر خدمت کرد. جنگ که تمام شد، من از سپاه بیرون آمدم و برای خدمت به منطقه سیستان و بلوچستان و سپس هرمزگان رفتم و سالهای زیادی در آن مناطق خدمت کردم و تقریباً از یوسف بیخبر شدم، البته هر وقت به شهرم میآمدم از دوستان مشترکمان سراغش را میگرفتم و جویای حال و احوالشان میشدم. امسال وقتی قرار شد با قدیمیهای تیپ امام حسن(ع)گفتگویی داشته باشم، تصمیم گرفتم به سراغ یوسف بروم. با او تلفنی صحبت کرده، قرار ملاقات گذاشتیم. ساعت شش بعد از ظهر یکی از روزهای سرد پاییزی سوار موتور یکی از دوستان شدم و حدود10 کیلومتر به سمت بیرون شهر راندم تمام بدنم از سرما میلرزید. وقتی به آنجا رسیدم یوسف به استقبالم آمد. تا مرا با موتور دید خندید و گفت: تو هنوز هم مثل سابقی، بابا پیر شدی، فکر میکنی هنوز هم جوانی که با موتور هر جا دلت خواست بروی؟ خندیدم و گفتم: رفاقت با تو همین پیامدها را هم دارد.
آنچه که در پی میآید خاطرات و حرفهای دل این سردار غریب است که شما را به خواندش دعوت میکنم.
جناب آقای حمیدی وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید و به چه شکل خودتان را به جبهه رساندید؟
بسمالله الرحمنالرحیم. وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون. به یاد روزهایی که در شروع عملیات با خواندن این آیه چشم دشمن را کور میکردیم، سدی در برابر خودمان درست میکردیم و به وسیلة آن راحتتر و سریعتر به اهدافمان میرسیدیم. این آیه را تلاوت کردم شهریور 59 که از طرف سپاه بهبهان به صورت یک تیم هفت، هشت نفره به جبهه بستان اعزام شدیم من جوانی هجده، نوزده ساله بودم. آن زمان همراه شهید هاشمی، یوسف متانت، شهید عزتخواه، شهید نحوی و تعدادی از عزیزان که فعلاً نامشان در ذهنم نیست، در پاسگاه سابله پدافند کردیم.
آقای حمیدی، شهید عزتخواه در واقع اولین شهید بهبهان بود. شما لحظة شهادت در کنار ایشان بودید؟
بله، تانکهای عراقی از مرز عبور کرده و در حال پیشروی بودند. شهید عزتخواه رفته بود روی پل سابله(پل بستان) برای دیدهبانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسید. شهید نحوی هم همراه ایشون بود و همانجا شهید شد.
اگر ممکن است جزئیات واقعة منجر به شهادتشان را توضیح دهید؟
آن زمان سپاه سازماندهی خاصی نداشت. بچهها بدون اینکه در دسته، گروهان، گردان یا تشکیلات خاصی قرار بگیرند به صورت گروهی اعزام میشدند. ما هم به همین شکل و با فرماندهی آقای یوسف متانت در پاسگاه سابله مستقر شده بودیم. مدت زیادی از حضورمان در منطقه نگذشته بود که توپخانه دشمن شروع به فعالیت کرد. شلیک چلچله(کاتیوشا) همراه با آتش شدید و یورش تانکهای عراقی به سمت شهر بستان، منطقه را به یک جهنم تبدیل کرده بود و این در حالی بود که ما نه توپخانهای داشتیم، نه آتش سنگینی که ما را حمایت کند. اما، با آن حال ایستادگی کردیم. در همان حال و احوال متوجه شدیم که تیر و رگبار گلوله از سمت شهر بستان به طرفمان روانه میشود. جالب بود از روبهرو توسط عراقیها مورد هجوم قرار گرفته بودیم و از پشت سر توسط ستون پنجم. شرایط بسیار سختی بود.
درهمین شرایط ایشان رفته بودند برای دیدهبانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسیدند.
آن روز تا آنجا که در توان داشتیم جلوی دشمن ایستادیم تا از پل عبور نکند کمی که گذشت اوضاع آرام شد و ما توانستیم تانکهای عراقی را متوقف کنیم. اما روزهای بعد دشمن فشار زیادی وارد کرد و شهر را به محاصرة و کنترل خودش درآورد .
برادر یوسف، تا زمانی که سپاه، سازمان رزم ایجاد کند، شما در کدام جبهه حضور داشتید؟
من بیشتر در محور بستان، هویزه و شوش بودم خصوصاً هویزه. چون آن زمان هویزه دست ما بود. آن موقع که بنیصدر فرمانده کلقوا بود عملیاتی در آن منطقه انجام گرفت که به دلیل کمبود امکانات، تحرک و کارایی بچههای ما بسیار ضعیف و پایین بود. مثلاً به عنوان نمونه به بچهها اسلحه امیک داده بودند. دشمن در طول روز مرتب منطقه را میکوبید، شبها خسته میشد و عملاً تحرکاتی نداشت. ما به همراه تعدادی از بچهها از این خستگی و سکون استفاده میکردیم و در تاریکی شب به آنها شبیخون میزدیم. در یکی از این شبیخونها یک نفربر گرفته بودیم که چون بنی صدر دستور داده بود غنایم جنگ باید از بچههای سپاه گرفته شود آن را داخل یکی از خانههای حمیدیه پنهان کردیم. در همین اثنا عملیات هویزه با حضور دانشجویان پیرو خط امام(ره) و لشکر16 زرهی قزوین شروع شد. قرار بود از همان محور به عراقیها حمله کرده و مواضع آنها را بگیریم. بچهها نبرد جانانهای کردند اما زمانی که مهمات تمام شد و دیگر چیزی به بچهها نرسید انگار شمارش معکوس شروع شد. بنیصدر اجازه رسیدن هیچ آذوقه و مهماتی به رزمندهها را نمیداد. عراقیها دور تعدادی از بچههای پیرو خط امام(ره) حلقه زدند. چند نفر از بچههای باقیمانده از جمله من و آقای دهقان که فرمانده سپاه بهبهان بود توانستیم از آنجا توسط یک آمبولانس بیرون بیاییم. خیلی از خروج ما از منطقه نگذشته بود که عراق هویزه را گرفت.
پس در حقیقت شما در عملیاتی که منجر به شهادت حسین علمالهدی شد حضور داشتید. شهید رضا خاکسار هم با شما بودند؟
بله. ایشان هم آنجا بودند. عراقیها با گلوله مستقیم تانک بچهها را هدف قرار میدادند. تمام منطقه دود و خاک و آتش شده بود و چشم، چشم را نمیدید. شهید خاکسار هم مثل بقیة شهدای هویزه با آتش شدید تانک به شهادت رسید. آقای دهقان که وضع را اینطور دید به بچهها گفت که مقاومت بدون مهمات فایدهای ندارد و دستور عقبنشینی به بچهها داد . بعد، از دست دادن هویزه مقام معظم رهبری که جزو شورای امنیت کشور بودند، ظاهراً با بنیصدر برخورد کرده بودند و ایشان را زیر سئوال برده بودند که چرا مهمات به بچهها نرساندهاید. بعد از آن ما در خط پدافندی آن منطقه ماندیم تا اینکه عملیات طریق القدس شروع شد و به همراه تعداد زیادی از دوستانم در آن عملیات نیز حضور داشتیم و شاهد بر آزادسازی شهر بستان بودیم.
بعد از شرکت در عملیات طریقالقدس، آیا در عملیات فتحالمبین هم حضور داشتید؟
برای عملیات فتحالمبین به شوش اعزام شدیم و در آنجا یک سری دورة آموزش پیام پی گذراندم و شدم رانندة پیامپی. بعد از الحاق به تیپ 17 قم و سازماندهی، طی یک عملیات از جناح راست پل کرخه عبور کردیم و رفتیم دقیقاً روی سایت چهار و پنج درست پشت سر عراقیها. آن زمان هم توپچی بودم، هم راننده وهم فرماندة تعدادی از نیروها که همراهم بودند.
در بیتالمقدس با کدام نیروها در عملیات شرکت داشتید؟
با نیروهای تیپ 17 قم.
- در عمیات رمضان چطور؟
آنجا همراه تیپ بعثت بودم. چون تیپ 17 قم آن زمان تحویل شهید زینالدین داده شده بود. بعد هم که تیپ امام حسن(ع) تشکیل شد و من هم بنا به درخواست تعدادی دوستان به آن تیپ پیوستم.
خب رسیدیم به زمانی که تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) تشکیل شد. اولین سمتتان در تیپ چه بود؟
بنده آن زمان فرمانده گردان بودم. شهید شمایلی و شهید بهروزی درخواست کردند که گردان چهارم تیپ امام حسن(ع) را تکمیل کنیم. در طول ده، بیست روز گردان به 1200 نفر رسید. اول کار یک مدرسه در بهبهان به گردان تخصیص داده شد که به خیلی سریع یک مدرسه تبدیل شد به دو و سه مدرسه. همانجا نیروها را سازماندهی کردیم و با آنها در عملیات والفجر مقدماتی حضور یافته و سپس خودمان را برای عملیات خیبر آماده کردیم.
از زبان دیگر دوستان حماسه حضور نیروهای تیپ امام حسن(ع) در عملیات والفجر مقدماتی را شنیدهام شما از عملیات خیبر برایمان بگویید.
هر عملیاتی که میشد برادر محسن رضایی میآمد سراغ تیپ امام حسن(ع) و دستور میداد که بچهها دورههای مخصوص آن عملیات را ببینند و به نوعی همه را درگیر عملیات میکرد. از نیروی پیاده و زرهی گرفته تا آبیـخاکی و هلیبُرن ما هم بعد به طی دورههای فشرده و تخصصی در منطقههای مختلف در نظر گرفته شده برای این کار برای عملیات خیبر آماده شدیم. اولین کاری که کردیم شناسایی بود. برای شناسایی از مرز عبور کردیم و تا دجله پیش رفتیم. بعد از ما مأموریت دادند که اتوبان العمارهـ بصره را ببندیم. این کار مشکلات خاص خودش را داشت. حدود شصت کیلومتر راه آبی وجود داشت که میبایست با قایق آن را طی کنیم. برای این کار آموزشهای لازم به نیروها داده شد. رفتیم سراغ شهید صدرالله فنی و از ایشان برای این کار کمک خواستیم و یک گروهان مجزا دوشکا درست کردیم که بچهها در این فاصلة شصت، هفتاد کیلومتری توسط دشمن به رگبار بسته نشوند. زمانی که وارد العزیر شدیم، دیدیم نیروی هوایی عراق، گردانهای مستقر در آنجا را زیر رگبار گرفتهاند. ما هم سریع دوشکاهایمان را مستقر کردیم و شروع کردیم به شلیک کردن. هواپیماها هم دیگر نتوانستند پایین بیایند و بچهها را به رگبار ببندند. عملیات به خوبی پیش رفت و ما توانستیم اتوبان بصرهـ العماره را بگیریم. تعداد زیادی هم اسیر گرفتیم که همه را تحویل فرمانده لشکر 25 کربلا،یعنی آقای مرتضی قربانی دادیم.
تا چند روز همانجا مقاومت کردیم اما کمکم عراق تانکهایش را از چند جناح وارد عمل کرد. ماندن ما بیفایده و در نهایت منجر به اسارت یا کشته شدنمان میشد. به سختی بچههای گردان را عقب آوردیم.
به یاد بسیجی شهید محسن زالی جمعی گردان ادوات
هجوم کثرت واژه های دلتنگی، راه نفس خسته ام را بسته اند در فصل سرد جدایی. من و سوز بهمن و ساز زخمه هاي زخمي تازيانه هاي بودن بی تو بر روح عريانم.
بهمن هر سال و غم بودن در فضای مه آلود بی تو، همچون ريزش بهمنی است عظیم و من مدفونِ خروارها درجه انجماد.
و هنوز و همچنان و همیشه با این جمله نامأنوسم هر چند که آگاهانه می دانم هر بهاری را خزانیست.
اینک که غل و زنجیر شده و در گل مانده در زمان حال، به گذشته ای دور به مسافت سال های نوری می نگرم، که فقط بیست و شش پلک بر هم زدن رفتنت را به بدرقه ي ماتم نشسته ام در این کهکشانی آشفته بازار دنیا، امثال تو را که امامزادگان عشقيد و مصداق اصحاب الیقینید را چقدر زیاد احساسِ طلب می کنم چقدر زیاد احساسِ طلب می کنم. و چه حقير و تنها واژه طلب.
عقربه های زمان در بهاری ترین عددِ بیست و یک سال بر تو متوقف شد و من بی اختیار و مستأصل فقط شاهد نزدیک شدن به سن تو بودم. و در برابری اعداد، انفجار فریادهای مهیب و پياپي تک تک سلول های بدنم را فقط به نظاره نشسته بودم و ضجه ها و التماس های بی فایده ی منِ بیچاره، که چرخ های زمان را نگهدارید تو را به خدا چرخ های زمان را نگهدارید. و آنجا بود كه از اعماق وجود لمس کردم که وای بر من از این قیاس، که تو کجا و من کجا در برابری سن ها.
در غروب غربت شهر فاو كه خلعت مقدس واژه شهید بر تو نهادند، اقتدای پیچش نیلوفرهای آبی روحت، به گِرد تندیسِ قديسِ اولين شاهد و اولين شهیدِ برگرفته از نفخت فیه من روحی، هلهله ای شد بر چشم های تاول زده و خشک شده بر پنجره دلم، و آرامشی شد بر امواج بلند و خروشان و متلاطم اقیانوس آتش گرفته ي روحم.
و تو که از یارانِ حضرت بارانِع آخرالزمانی،کویر ترک خورده ي دل های ما را به ابدی بودن طلوع بهاری اش دعوت می کنی و با قهقهه ای مستانه بر بلندای قلب تاریخ، تبسمی لطيف را فریاد می زنی بر حقارت سوز فصل جدايي.
در خوشِ ایام که مراد و مرشدم، پير سالك، عارف متقي، زاهد وارسته، گالش پوشِ تكه اي دستار به سر، استادت مرحوم حاج آقا صاحب الزمانیره بر منبر رسول الله اعظمص با خنكاي نسيم نفس پاک و اسرافیلی اش مرثیه خوان جدایی و فراغ سیدالشهداع کنار بدن متبرک برادرش حسن بن علیع بود، تو در مسجد امام سجادع کنارم نشسته بودی و مرا توان ارتباط با آن آه نامه را نبود. ولی اینک با تأسی از آن بي كرانه ي عشق، با او همنوایم: برادر چگونه جامه ی نو بپوشم حال آنکه تو کفن بر تن داری و چگونه خود را خوش بو کنم حال آنکه تو سر بر خاک داری...
عباس
قسمت دوم مصاحبه با همسر شهید شمایلی
*پیش آمد که ناراحتی ای بین شما پیش بیاید؟
**خیلی کم .اگر هم ناراحتی بود به خاطر همان جبهه رفتنش بود.یک بار قهر کردم برای این موضوع وبه خانه پدرم رفتم.وقتی به خانه آمد ودید من نیستم ، زنگ زد ودنبالم آمد تا مرا به خانه برگرداند وگفت:« خدا کریمه، شما برگرد سر زندگیت». من گفتم:« نه» و حبیب هم رفت.وقتی رفت دوباره من برگشتم سرخانه وزندگی خودم ،زیاد طول نکشید شاید یکی دو روز.
*خبرپدرشدنش را شما به ایشان دادید؟
**بله. وقتی خبردار شد که پدر می شود خیلی خوشحال شد. دائم به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم ونگران نباشم. پسرم متولد 61 است. همیشه وقتی حبیب به جبهه می رفت کارم گریه وزاری بود و با کمترین زنگ تلفن قلبم می ریخت که الان می گویند شهید شده. ایشان سفارش می کرد که به خاطر خودم ونوزادی که در راه است اینطور نباشم .زمان زایمان پسرم،حبیب در بهبهان بود. اما دومی را بعد از 10روز متوجه شد وآمد.اسم پسرم محمدصادق است که پدرش انتخاب کرد واسم زهرا را هم که دوسال بعد از محمدصادق به دنیا آمد،حبیب گذاشت.
*از ویژگی های رفتاری ایشان نمونه خاصی را به خاطر دارید؟
**بله.ایشان وقتی به نماز می ایستاد واقعا تماشایی بود. فقط دلم می خواست صوت حزینش را ضبط کنم. خلوص نیت خاصی داشت وهمیشه هم به ما توصیه می کرد که نمازتان را اول وقت بخوانید.هروقت هم کسی در کلامش قسم می خورد ،می گفت:« قسم نخورید» ناراحت می شد که بی دلیل واز سر عادت در کلام به خدا یا اهل بیت قسم یاد شود . همیشه می گفت:« دنباله رو امام باشید و نگذارید خون شهدا پایمال شود».
*خبر شهادت دوستان را که می شنید رفتار خاصی داشت؟
**اولش خیلی ناراحت بود ولی بعد می گفت:« خدا یک جان داده به بنده و خودش هم هروقت که بخواهد می گیرد،خوش به حالش که با شهادت رفت».
*با شهادت ایشان چگونه روبرو شدید؟
**من از قبل انگاربه دلم آگاه شده بود که شهید می شود.بار آخر که داشت به جبهه می رفت، وصیت نامه اش را به دستم داد. من نگرفتم وناراحت شدم ،خواست به مادرش بدهد .گفتم:« مادر نگیر وصیت نامه است»مادرش هم نگرفت.حبیب گفت:« باشه، شما نگیرید وقتی شهید شدم براتون میارن».
همین حرف هم شد .بعد از شهادتش باوسایلش برایمان آوردند.
ایشان در عملیات کربلای 5 شهید شد. مادرش رفته بود شهید آباد سر خاک برادرحبیب که در عملیات بدر شهید شده بود.من با بچه ها درخانه بودم که زنگ حیاط را زدند.وقتی برای بازکردن در رفتم دیدم، مسئول بنیاد شهید بهبهان با چندتا ازبچه های سپاه دم خانه ایستاده اند. تا آنها را دیدم بی اختیارگفتم:« چی شده؟ حبیب الله شهید شده؟»
گفتند:« تواز کجا می دونی!!، آره حبیب الله شهید شده».
شب قبل از شهادتش به خانه زنگ زده بود وبا همه صحبت کرد و حلالیت طلبید.من برایش از بچه ها می گفتم که گفت گوشی را به مادرم بده ، وقتی با مادرش صحبت کرد ،گفت:« مراقب بچه هایم باش».فردای همان شب برای شناسایی رفته بود که با ترکش خمپاره در سنگر به شهادت رسیده بود.دو سه روز بعد از آن پیکرش را در شهید آباد بهبهان به خاک سپردیم.
*در این چندسال با هم به سفر رفتید؟
**اصلا فرصت نشد تا ما یک دل سیر همدیگر را ببینیم یا سفر برویم .فقط یک بار اوایل ازدواجمان به تهران، منزل خواهرش رفتیم.زمان جنگ خود حبیب خیلی دوست داشت به کربلا برود.خیلی طرفدار امام بود وهمیشه وصیت می کرد که ما باید دنباله رو امام باشیم، پشتیبان ولایت فقیه ورهبر باشیم.در وصیت نامه اش هم از همه حلالیت طلبیده بودو گفته بود:« مراقب بچه ها باشید وبا تربیت اسلامی آنها را بزرگ کنید.»
حالا هم که به آن روزها فکر می کنم برایم سخت می گذرد.اما واقعا افتخار می کنم که همسر شهید هستم.
*برای فرزندانتان از پدرشان چه می گویید؟
**به بچه هایم همیشه از خوبی،متانت وایمان وصداقت پدرشان می گویم.آن ها هم افتخار می کنند که فرزند شهیدهستند اما همیشه کمبود پدر را در زندگی احساس می کنند. من حتی آن زمان هم که کنارم بود دلهره از دست دادنش را داشتم. همیشه می گفت:« به خدا توکل کن».یک قسمت از وصیت نامه اش همیشه در ذهنم مرور می شود،آنجا که نوشته بود:« در بدترین شرایط به خدا توکل کنید که پناه دهنده بی پناهان است. وقدر رهبر وانقلاب را بدانید».
*الان چه چیزی از گذشته بیشتر بر دلتان سنگینی می کند ؟
**همه چیز به دلم مانده است .همیشه فکر می کنم کاش فقط یکسال از این چهار سال را با هم بودیم...
*بچه هایتان از پدر رنگ وبویی دارند؟
**بله. بچه هایم تودارند ، مثل پدرشان غصه اشان را در دلشان می ریزند. دخترم سرکار می رود در بهبهان و پسرم هم ازدواج کرده ودر اهواز است.
وخودم هم چند سال پیش با برادر حبیب که همسرش به رحمت خدا رفته ازدواج کردم. اما هنوز بعد از 25 سال حلقه ای را که حبیب به من داد به دست دارم.
*چقدر به شهید اباد می روید؟
**زیاد .در بهبهان شهیداباد از ما دور نیست. همیشه سرخاک می روم و با حبیب درد ودل می کنم واز بچه ها می گویم.
*ممنون از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید .
*لطفا خودتون رو کامل معرفی کنید؟
** امیدواری هستم. همسر شهید حبیب الله شمایلی
متولد 1337 هستم و 53 سال سن دارم.و یک پسر به نام محمدصادق ویک دختربه نام زهرا از شهید برایم به یادگار مانده است.
*نحوه آشنایی خودتان با شهید را می فرمایید؟
**ایشان دوست برادرم بود و به منزل ما رفت وآمد داشت. .ما2خواهر و5برادربودیم ومن از همه کوچکتر بودم.برادرم که با حبیب دوست بود 6سال از من بزرگتر است.حبیب گاهی که به دنبال برادرم می آمد ودر می زد ،من دم در می رفتم تا در را باز کنم، می دیدم که سرش را پایین می اندازد .همان روزها هم فهمیده بودم که جوان مودب وسربه زیری است.همیشه دم در می ایستاد وداخل نمی آمد. ایشان دیپلم گرفته بود وکارمند بانک مرکزی بود،در جریان انقلاب هم با برادرم در کارهای انقلابی فعالیت می کردند.
*اهل شهر خودتان بودند؟
**بله ایشان هم بهبهانی بودند. متولد1333 واز من 4 سال بزرگتر بودند. یک انسان به تمام معنا بودند، همان موقع هم متانت وسربه زیری اش برایم جالب بود.
من سال سوم دبیرستان بودم که خواهر شهید که از دوستانم بود از طرف حبیب از من خواستگاری کرد و گفت:«حبیب ازت خواستگاری کرده بهش علاقه داری؟» من هم خیلی خوشحال شدم .چون واقعا پسر سربه راه ومودبی بود.روزها در بانک بود وشب ها هم در کمیته فعالیت داشت.اول مادرش برای خواستگاری آمد و در حیاط خانه ما نشست و با مادرم صحبت کرد. جلسه بعد حبیب وخواهر و مادرش با هم آمدند. ایمان خیلی محکمی داشت که مرا جذب کرده بود و برادرم هم از اوتعریف می کرد.
بالاخره سال 59 عقد کردیم .آن موقع23 سالم بود. بعد از عقدجنگ شروع شد. ایشان منقضی خدمت 56 بودند وبه جبهه رفتند وماندگار شدند.
کارش راهم در بانک رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مامور شوند.اما بانک قبول نکرد ومدتی هم حقوقش را قطع کردند، اما حبیب گفت:« من رو اخراج کنید اما من میرم جبهه» .
در این ایام من همیشه نگران بودم ودلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می گفت:« تحمل کن ، تموم میشه این جنگ ،جبران میکنم برات»
تا اینکه آبان ماه 60 13ازدواج کردیم.تا آن روز در تمام عملیات ها شرکت داشت و مجروح می شد،زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده ای برگزار شد و من در منزل مادر شوهرم ساکن شدم. حبیب 3خواهرداشت و3برادر. در خانه مادر شوهرم دوتا اتاق داشتم و در آن وسایلم را چیدم.
*می دانستید که در جبهه چه می کند ؟در مورد آنجا با شما صحبت می کرد؟
**زیاد نه.همیشه می گفت من یک بسیجی ساده هستم ومثل بقیه کار می کنم.ما با هم چهارسال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم.گاهی خودم از رفت وآمدها وتماس هایی که با ایشان گرفته می شد می فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.
*چقدر در جبهه بود وچقدر به شما سر می زد؟
**همیشه در جبهه بود.بعد از عقد من اصلا ایشان را ندیدم .خیلی کم به خانه می آمد اما هرچه بخواهی خوب بود، مهربان بود. برای خانواده ،پدر ومادر و اقوام .در مشکلات همه کمک حال بود وسنگ صبور خانواده واقوام بود وطرف مشورت قرار می گرفت. هروقت از جبهه می آمد سعی می کرد به همه سر بزند یا تلفن کند و اگر نمی شد از من سراغشان را می گرفت که مثلا خاله وعمو چه طورند؟
در ایام مرخصی تمام تلاشش را می کرد که کمبودهای محبت ما را جبران کند. .پرس وجوی کار خانه را می کرد. من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه 48 ساعت می ماند ومی رفت وبعد از آن کار من گریه بود.اما حبیب می گفت:« من وظیفه دارم» وبا وجود اشک های من می رفت.
فقط یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند.بعد از مجروحیت از منطقه او را به بیمارستان اصفهان برده بودند وبعد به تهران منتقل کردند،درآنجا بر روی پایش که ترکش خورده بودعمل انجام دادند و بعد از آن به بهبهان منتقل شد. با هم از تهران به سمت بهبهان می آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم وایشان در حالیکه عصا می زد به جبهه رفت وبعد از مدتی آمد . آن ایام بهترین دوران زندگی ام بود که حبیب را بیشتر در خانه می دیدم . اما درخانه هم که بود مدام بی قرار جبهه ودوستانش بود واخبار نگاه می کرد. با این وجود من می گفتم:« خداکنه ترکش بخوری، بیای بمونی »و حبیب فقط می خندید.
در جلسه مجمع زرمندگان تیپ امام حسن (ع) مقرر شد:
گردهمایی رزمندگان تیپ 15 امام حسن (ع) در تاریخ 19/12/90 برگزار شود
به گزارش خبر نگار تیپ خوبان در جلسه مجمع زرمندگان تیپ که با حضور تعدادی از فرمانده هان و پیشکسوتان تیپ 15 امام حسن (ع) در اهواز تشکیل شد . مقرر شده به دلیل شرایط سال جاری و به منظور جلوگیری از هرگونه سوتفاهم احتمالی ، تاریخ گردهمایی که هر ساله در اولین جمعه اسفند ماه در پادگان شهید بهروز غلامی اهواز برگزار می شود ، در نوزدهم اسفند سال جاری برگزار شود . همچنین مجمع اعلام کرد که تاریخ فوق صرفا جهت برگزاری مراسم در سال جاری بوده و در سالهای آتی تاریخ برگزاری کما فی سابق در اولین جمعه اسفند هر سال برگزار می شود.
اولین بارم که به جبهه اعزام می شدم ، توی پایگاه شهید رجایی اهواز ما رو تجهیز کردنند ، 15 سال بیشتر نداشتم ، تمام لباسهای خاکی که تنم می کردم سه و چهار سایز از من بزرگتر بود ، یک جفت پوتین کشاد بی کفیت ترکی به من دادند . از ترس اینکه مبادا پی به سن و سالم ببرند زیاد وسواس برای انتخاب سایز مناسب پوتین به کار نبردم . وارد بستان شدیم ، شهر تازه آزاد شده بود ، هراز گاهی صدای غرش توپ آرامش شهر را به هم می ریخت ، هول ولای انفجار های پی در پی و سنگینی و گشادی پوتین مانع چاپکی من می شد . اون موقع فکر می کردم که هر نیروی توی جبهه هست تحت فرماندهی واحد انجام وظیفه می کنند سراسیمه خودم را به یک مقر ارتش رساندم ، جوان دوست داشتنی جلوی چشمانم ظاهر شد ، سه تا ستاره روی دوشش حکایت از فرماندهی اون داشت ، با اعتراض شدید رو به او کردم گفتم : آخه این چه پوتینی که به من دادید ، اصلا نمی تونم با اون راه برم چه رسه به اینکه دنبال عراقی بدوم ، لبخند شیرنی زد و گفت : از کجا اعزام شدی ، من که هنوز حال و روزم از انفجارهای مهیب چند دقیقه قبل که برای اولین بار شاهد اون بودم خوب نشده بود ، با لحن تندی کفتم چه فرق داره اصلاً من از ایران اعزام شدم . یه نگاهی به قد و قواری من انداخت گفت دوست عزیز اولاً اینجا که اومدی مربوط به ارتش ، شما باید برید یگان خودتون ، دوماً تو سن سالت برای پوشیدن پوتین زود ، بعد دیگه معطل نکرد و پوتین های خودشو از پاش درآورد و به من گفت ببوش تاف آمریکایی قدرت مانورتو بالا می بره .
قسمت دوم گفتگوی کوتاه با سرهنگ پاسدار قدرتالله اخلاصنیا، دبیر مجمع رزمندگان تیپ امام حسن مجتبی(ع) و از رزمندگان قدیمی تیپ
آیا در مجمع کارهای دیگری هم انجام میدهید؟
بله. بهغیر از گردهمایی که هر ساله داریم در سال حدود چهارصد الی پانصد خانواده شهید را سرکشی میکنیم و این الحمدلله نقطه مثبتی بوده است که خانوادهها هم از این حرکت استقبال کردهاند. هر چند که از نظر مسائل مادی نتوانستیم کاری کنیم اما از نظر معنوی تأثیر بهسزایی روی آنها داشته است. همین که آنها بدانند از یاد و خاطرهها فراموش نشدهاند خودش خیلی خوب است.
شما از رزمندگان قدیمی تیپ هستید، یکی از خاطرات بیادماندنی خود را از آن روزها برایمان بازگو کنید؟
بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی از طرف قرارگاه کربلا ابلاغ شد که تیپ 15 در منطقه عملیاتی خود، خط پدافندی تشکیل دهد لذا شهید حسن درویش به کمک مسئولین تیپ، نیروهایی را که بعد از عملیات در تیپ حضور داشتند جمعآوری و دو گردان را سازماندهی کرد. یکی از آنها گردان صف بهبهان و دیگری از گردانهای بچههای لرستان بود. آنها میبایست مسئولیت خط پدافندی در منطقه شیب نیسان و تپه دوقلو را به عهده بگیرند. با توجه به اینکه تپههایی که عراقیها روی آنها مستقر بودند تسلط بر منطقه داشت، تردد خیلی سخت شده بود. فاصله خط پدافندی ما با دشمن حدود پنجاه متر بود. گرمای شدید منطقه و حجم آتش دشمن در این بین، نیروهای خط را خیلی اذیت و خسته میکرد. هر کس گودالی برای خودش حفر کرده بود تا از آتش سنگین دشمن در امان بماند. هر چه توسط فرماندهی به نیروهای گردان بچههای خرمآباد فشار میآوردند که جهت حفاظت جان، سنگر احداث کنند این کار عملی نمیشد. نهایتاً شهید حسن درویش فرمانده تیپ به همراه شهید عبدالعلی بهروزی جانشین تیپ و شهید شمایلی مسئول عملیات تیپ و مهندسی به همراه چند نفر از مسئولین شورا به منطقه تپه دوقلو رفتند و خودشان شروع به احداث سنگر، الوار و پلیت کردند. وقتی فرمانده گردان و نیروها متوجه شدند که عدهای دارند برای آنها سنگر احداث میکنند تعجب کرده، تحقیق کردند و متوجه شدند فرماندهی، جانشین و ارکان تیپ هستند که آمدهاند برای آنها سنگر درست میکنند. همگی آمدند عذرخواهی کردند و به زور آنها را از آنجا به عقب فرستادند. نیروها ظرف مدت چند روز تعداد زیادی سنگر برای خودشان درست کردند. این کار باعث شد تلفات گردان پایین بیاید.
در خاطرم هست شهید بهروزی، جانشین تیپ با توجه به اینکه از ناحیه سینه و شکم زخمی بود ولی هنگام سرکشی به نیروهای تپه دوقلو به محل بُنه تدارکات که در فاصله سیصد متری خط احداث شده بود میرفت و بشکه آب یا وسیلهای همراه خود میبرد تا به بچهها برساند. وقتی اعتراض میکردم که شما زخمی هستید و اینکار برایتان مشکل است، ایشان اصلاً قبول نمیکردند و اعتقاد داشت که نیروها نباید به عقب بیایند تا تلفات بدهیم. ما باید خودمان امکانات را به خط انتقال دهیم ولی نگهداری خط با توجه به فاصله کم نیروهای خودی با دشمن و گرمای طاقتفرسای خوزستان و تسلط نیروهای عراقی به خط واقعاً مشکل بود. مأموریت نیروها بعد از دو ماه به پایان رسید.
خیلیها معتقدند آن نسلی که انقلاب کرد و بعد جنگ را اداره کرد با نسل فعلی قابل قیاس نیست. نظرتان در این مورد چیست؟
به نظرم این مقایسه درستی نیست. همانطور که مقاممعظمرهبری فرمودند، نسل سوم یه نسلی هستندکه اگر پای امتحان پیش بیاد اینها به راحتی امتحان خود را پس میدهند. من الان با نیروهای بسیجی کار میکنم و مطمئنم اگر مسئلهای پیش بیاید اینها واقعاً پای کار هستند و از ارزشها و آرمانها خود دفاع میکنند. این بچههای بسیجی و نسل جدید مخلص و با صفا هستند و تشنة فرهنگ دفاع مقدس. ما باید فرهنگ دفاع مقدس را به آنها انتقال دهیم تا آنها هم بتواند با این فرهنگ مأنوس شوند.
یعنی شما نظرتان این است باید همانطور که به نسل گذشته میدان داده شد تا آزمون و خطا کنند و وارد میدان شوند تا از خود رشادت و سرفرازی نشان دهند باید به این نسل هم اعتماد کرد تا امتحاننشان را پس دهند؟
بله. ما اگر این کار را نکنیم آنها نمیتوانند آزمون خود را خوب بدهند. آنها هم باید مثل ما امتحانشان را در میدان جنگ پس دهند البته امروز میدان جنگ، میدان علم و عمل است و شاید هم از آن دوران سختتر؛ پس باید به آنها فرصت بدهیم.
گفتگوی کوتاه با سرهنگ پاسدار قدرتالله اخلاصنیا، دبیر مجمع رزمندگان تیپ امام حسن مجتبی(ع) و از رزمندگان قدیمی تیپ
اشاره: با چهره و نامش آشنایی داشتم. او از دوستان نزدیک برادر شهیدم مجید بود، ولی خودم به شخصه با او هیچ مراودهای نداشتم. آن هم به این خاطر بود که من تا قبل از آمدن به تیپ امام حسن(ع) در یگانهای دیگری خدمت میکردم و بنابراین تعداد کمی از همشهریهایم را میشناختم. وقتی به تیپ امام حسن(ع) آمدم کمکم با بقیه رزمندگان بهبهان ارتباط برقرار کردم. یکی از آن افراد همان دوست قدیمی برادرم قدرتالله اخلاصینیا بود، قدرتالله که دوستانش او را قربان صدا میزدند، جوانی خوشرو، مهربان، خونگرم، جدی، آرام و با وقار بود. تا پایان حیات تیپ امام حسن(ع) در سال 1365، ما با هم در تیپ خدمتکردیم. او در گردان امام حسین(ع) و من در طرح عملیات. بعد از انحلال تیپ امام حسن(ع)، او به لشکر هفت ولیعصر(عج) رفت و من به یگان دیگری. دیگر کمتر یکدیگر را میدیدیم.
جنگ که تمام شد، هر دویمان به تیپ 95 کمیل پیوستیم و تا پایان سال 1368 که من از سپاه جدا شدم در کنار هم کار کردیم. بعد از آن مدت زیادی در سیستان و بلوچستان زندگی کردم. البته هر وقت به شهرم میرفتم به یاد گذشته، به سراغش میرفتم و احوالی از همدیگر میپرسیدیم. سال 83 بود که متوجه شدم قدرت و تعدادی از دوستان دیگر دو، سه سالی است که همت کرده و تیپ امام حسنهای قدیمی را سالی یک بار در پادگان شهید غلامی دور هم جمع کرده و یادها را زنده میکنند. در اولین سال حضورش به درخواست قدرت، من هم به جمع آنها پیوستم و طبق درخواستهای قدرت کارهایی انجام دادم. از آنجایی که مسئولیت کار بر عهده خود قدرت بود، دوستان ایشان را به عنوان دبیر گردهمایی انتخاب کردند تا اینکه به پیشنهاد ایشان و تعداد دیگری از دوستان، مجمع رزمندگان تیپ امام حسن(ع) به وجود آمد و خود قدرت هم مسئولیت دبیری مجمع را عهدهدار گردید.دوازده سال از آن روزها گذشته و گروه هم نظم بهتری گرفته و همایشهای سالیانه به صورت مطلوبتری برگزار میشود. همه اینها، ثمره تلاش، جدیت، دلسوزی و پیگیری بسیاری از دوستان خصوصاً قدرتالله است. به همین خاطر سراغ او رفتیم تا برایمان بگوید چرا تصمیم گرفتند که قدیمیهای تیپ امام حسن(ع) را دور هم جمع کنند. شما را به شنیدن حرفهای دل این سردار بیادعا دعوت میکنم
ادامه مطلب...
چه دشوار است ،تفسیر این لحظات برای آنهائیکه نبودنند و ندیدند .
حالا دیگر هر گاه به نخلستان نظری می کنیم ، میوه عشق را در بلندای قامتشان میبینی ، حالا دیگر تفسیر نخلستان بدون خاکریز و سنگر بی معناست است .
قصه شهادت حسن فرامرزی از زبان فرمانده
. قصة من و حسن، قصة سوزناکی است. حسن به عنوان سرباز، پذیرش شده بود. قانونی وجود داشت مبنی بر اینکه از هر خانواده اگر کسی در جنگ بود، نفر بعدی را عقب نگه میداشتند. آن زمان من خودم به کارگزینی اشراف داشتم و نیروهای کارگزینی از نیروهای سابق خودم بودند اما از اینکه پارتی بازی کنم، متنفر بودم. دوست نداشتم کسی فکر کند به خاطر اینکه برادرم را پشت جبهه نگه دارم از مسئولیتم و جایگاهم سواستفاده کردهام. لذا در گام اول اصرار کردم که در خط نگهش دارید و در مرحله بعد اصرار کردم به یگان رزم معرفیاش کنید.
از قضا، ایشان به گروهان سیدالشهدا(ع) رفت که مسئولش هم آقای غلام پیمانی بود. گذشت تا قبل از عملیات والفجر هشت، نیروهای تیپ امام حسن(ع) در جزیرة مینو مستقر شده بودند و به الطبع ما هم آنجا بودیم. دیدم یکی از بچهها آمد و گفت: کاظم، حسن را فلان جا دیدم. اگر میخواهی بری ببینیش آنجاست. خب خیلی وقت هم بود حسن را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. اما از خودم پرسیدم درست است بروم آنجا یا نه. و در آخر نرفتم. جایگاه بعدی وقتی بود که گروهان حسن داشت میرفت جلو. فاصله من تا خاکریز آنها بیست متر هم نمیشد اما باز هم من نرفتم با او خداحافظی کنم. باز همان احساس دوری از خودیت و منیت به سراغم آمد. جای بعدی در عملیات بود. وقتی که نعیم مشعلی از خاکریز آمد بالا و مرا دید و گفت یک تعداد از بچههای گروهان سیدالشهدا برنگشتهاند و همانجا شهید شدند. من سکوت کردم. نعیم به من گفت: چرا نمیپرسی حسن جزو آنها بوده یا نه؟ گفتم: مگه با شما نبوده؟ برگشته یا برنگشته؟ در چشمهایم نگاه کرد و گفت: برنگشته. گفتم: خب لابد قسمت بوده برنگرده. چند ساعت بعد به من خبر دادند از عقبه با شما کار دارند. من فکر کردم در فاو با من کار دارند. رفتم آنجا و بعد متوجه شدم که از آن طرف اروند با من کار دارند. بالاخره با بدبختی خودم را رساندم آن طرف. دو، سه شب بود نخوابیده بودم و خیلی خسته و گرفته بودم. خیلی از دوستانم جلوی چشمم شهید شده بودند ومن نتوانسته بودم کاری برایشان بکنم. به هر ترتیب بودم خودم را رساندم آن طرف آب. من دیدم بچهها مِن مِن میکنند درست حرفشان را نمیزنند. گفتم: چی میخواید بگید؟ بالاخره گفتند: برادرت شهید شده. گفتم: به خاطر این من را این همه راه کشیدید اینجا؟ من امروز صبح از زبان نعیم شنیده بودم. گفتند: پس چرا نمیای عقب؟ گفتم: برای چی بیام عقب؟ اون رفته به مقصود و هدفش رسیده و راهش را طی کرده. ما هم باید بریم طی کنیم.
خلاصه اینکه آن روزها گذشت اما در یک مقطعی من بریدم. یعنی تردیدی در دلم افتاد که آیا اشتباه کردم که نرفتم حسن را ببینم یا نه؟ آن بنده خدایی که در جزیرة مینو به من گفت برو فلان جا حسن را ببین، بعد از شهادت حسن به من گفت: اون روز رفتی حسن رو ببینی؟ گفتم: نه. خیلی بد و بیراه به من گفت. گفت: چه جور آدمی هستی تو. خیلی بیانصافی حسن به من گفته بود: خیلی دلم میخواد کاظم رو یه بار دیگه ببینم. چرا به من سر نمیزنه.
این بچه یک عطش خاصی داشت اولین و آخرین عملیاتی بود که در آن شرکت کرد در همانجا هم شهید شد. به همین خاطر میگویم قصه من و حسن، قصه سوزناکی است.
آنچه از لحظه هاي شورانگيز ديدار مي ماند ، ثبت لبخندهايي است كه نويد خوش دلي هايي بي پايان است ، كه درازي آن سه دهه رفقات را كه به قله هاي دوست داشتن و معرفت صعود كرد را تفسير مي كند .
خنده هايت تداعي كننده ، لبخند بزن بسيجي است كه در كناره هاي جاده عاشقي راهنمايمان بود ، كه از صراط راه عشق خارج نشويم . پس تا انتهاي دنيا لبخند بزن بسيجي
به شوق فرا رسيدن ، ثانيه هاي معكوس عقربه هاي سرخ ساعت را مي شمرديم ، بي تابي در پي انتظاري طالقت فرسا ، لحظه هاي ديدار را شور انگيز مي كرد . و سرانجام هفدهمين روز شهريور فرا رسيد . لحظه هاي در آغوش كشيدن بهترين هاي روزگار بود اشگ شوق در ديدار همرزمان قهرمان و همنشينان شبهاي سنگر ، فرصتي داده بود تا بغضهاي متراكم شده را با تلنگر نگاهي بگشاييم . سرمست ديدار بوديم غافل از اينكه خورسيد روز هفدهم به كرانه هاي مرز شبي طولاني كه درازي آن نيم سال انتظار را به همراه دارد ، مي رسيد. و ما مانديم و انتظاري شش ماهه ، گرمي ديدار را ذخيره شبهاي سرد زمستان انتظار ميكنيم تا دگر بار در زادگاه مثنوي عشق ، بيتهاي عاشقي را تفسير كنيم .
هنگاميكه انفجار عظيم در 27 تير ماه 1367 هركدام را بسويي راند ، موج انفجارش چنان بود كه مدتها سرگردان از اين سو به آن سو به دنبال حفظ شرايط معنوي قبل از انفجار بوديم ، سرانجام تصميم گرفتيم مانند ديگران در خيابانها پر از رنگ هاي فريبنده قدم زنان بسويي برويم ، دكتر شديم ، مهندس ، سردار ، كارشناس و....... ولي رنگهاي پر زرق و برق خيابانهاي غفلت چشمانمان را آزار ميداد . دلمان براي سنگرهاي بي رنگمان تنگ شده بود . دلتنگيهايمان را نمي توانستيم با ديگران بازگو كنيم . آخر از جنس ديگري بود . غريبانه در خيابانهاي رنگ به رنگ قدم ميزديم و در نيمه خيابان با خود گفتيم فارغ از دلمشغوليهاي دنيائيمان زمزمه هاي عشق و معنويت را از مدافعان سنگر دگر بار بشنويم . واگويه كنيم دلتنگيهايمان را و در رودخانه عشق تن به شتشو دهيم . اينك از تو يادگار روزهاي پر افتخار درخواست مي كنيم كه در هفدمين روز شهريور با همسنگرانت همراه شوي .
شاید روزی که عده ای به جای سینه، جان هایشان را سپر کردند و قدم به قدم به سمت میدان ژاله رفتند تا شهادت را معنا کنند هیچگاه نمی دانستند جان هایشان ارزشی به وسعت جهان میابد و روزگاری بجای هزاران سیاستمدار سرنوشت بیداری مردم دنیا را تامین می کنند و شاید هم روزی که دوستان از هم جدا شدند هیچگاه فکر نمی کردند که روزگار به رسم سرنوشت قدم به قدم خاطراتشان را سپر می کند و در خیابان تاریخ قدم بر می دارد،هیچ گاه فکر نمی کردند که 33سال بگذرد و هنوز هم 17 شهریور بوی ایثار بدهد و بیست و اندی سیال بگذرد و سرنوشت آنها و خاطراتشان گره بخورد با خاطرات 17 شهریور... روزهای با هم بودن جای خودش را به روزهایی از جنس تنهایی داد و روزهایی که نفسی بر سینه نمی ماند تا در این آلودگی بتوان نفسی تازه کرد؛شاید بزم و محفل با هم بودن مرهمی باشد بر جراحات زمانه،دوست داشتن همان رمز ماندگاری است و ما سالهاست که با هم عهد ماندگاری بسته ایم تا در تاریخ بمانیم و خود نیز ماندیم تا تاریخ را به نفع دشمن به شهادت نرسانند.قدم به قدم میاییم به یاد آنها که آمدند تا ژاله،شهدا شود و ما نیز میاییم تا جدایی،ماندگاری شود و خاطرات از مجازی بودن به حقیقی بودن نقل مکان دهد.یاد آن روز که اولین بار دیدیم همدیگر را و خیلی زود دل بستیم به رسم و عشق جاودانگی. در این گرمایی که ُرمای فراموشی آن را فرا گرفته است با هم بودن همچون یک چای داغ است در سرمای کردستان و افسوس که آن روز سرما برایمان گرمایی از جنس عشق داشت و این روزها در گرمای مادی،سرمایی از جنس فراموشی لباس تنمان شده است ولی فراموشی رسم ماندگار روزگار نیست. وعده ی تمام آنها که در سرما و گرما،گرمای دوستی و محبت را تجربه کرده اند و در تیپ خوبان که از جنس یاران امام حسن مجتبی(ع) بود در هفدهم شهریور یکهزار و سیصد و نود خورشیدی در طهران گرد هم میاییم |
شاید وقتی که کتاب «دا»چاپ شد خوش بین ترین افراد موثر در چاپ این کتاب هم انتظار چنین استقبالی از این کتاب را نداشتند اما کتاب چاپ شد و خاطرات یک دختربچه زمان جنگ شد پرفروش ترین کتاب نمایشگاه کتاب جمهوری اسلامی ایران و این کتاب به چنان شهرتی رسید که امام خامنه ای هم حتی خواندن آن را سفارش کردند و راوی این خاطرات تبدیل شد به چهره ای برای دعوت به مراسم هایی با مضمون و محتوای دفاع مقدس،محبوبیت و شهرت خانم حسینی در مساله راوی گری دفاع مقدس به حدی رسید که حتی راویان مشهور دفاع مقدس هم مبهوت روایت ایشان شدند.استقبالی که از کتاب«دا»صورت گرفت از کتاب هیچکدام از فرماندهان جنگ صورت نگرفت و تا این کتاب سندی باشد بر این مهم که در عرصه روایت دفاع مقدس حضور مهم است و نه نقش و سمت و درجه.شاید اگر قرار باشد از زندگی هر یک از شهدای ما یک کتاب تهیه شود و از بزرگ منشی این سفیران آسمان در زمین بحث به میان آید ما تازه بعد از گذشت بیش از دو دهه از روزگار دفاع مقدرس تازه پرده ای دیگر از غفلتمان نسبت به گوهر های دفاع مقدس کنار می رود.در روزگاری که با کمترین هزینه می توان یک وبلاگ در دنیای مجازی درست کرد و در کمترین زمان ممکن آنچه در قلبمان می گذرد را برای همه جهان به نمایش بگذاریم و در حالی که روز به روز سن حماسه آفرینان دفاع مقدس بالاتر می رود و زمان دسترسی به آنها کم کم دارد محدود میشود و بهترین قدم در شناختن گوهرهای این سرزمین که به فرموده مقام معظم رهبری می توان با آنها راه را پیدا کرد و زنده نگهداشتن یادشان کمتر از شهادت نیست وظیفه ماست تا در اقدامی جهادی کوچه به کوچه و خانه به خانه سفر کنیم و مهمان سفره خاطرات حماسه سازانی شویم که روز به روز بیشتر به فراموشی سپرده میشوند برویم و بخواهیم ثبت و ضبط کنیم خاطراتی از بزرگان را.
شاید اگر آمریکا با کل تمدن محدود خود که همواره در حالت توحش به سر می برده فقط یک سرباز از جنس حسن درویش داشت یا در کل تکاوران ارتش ایالات متحده تکاوری غیور همچون حسن عباسی داشت که به جز عشق هیچ چیز مشوق جنگش نبود و به جز آرمانش هیچ چیز برایش اهمیت نداشت این روزها ما باید برای تعطیلات عید فطرمان پای تلویزیون نظامی که سند جاودانگی اش خون هزاران شهید است می نشستیم و حکایت هالیوود از این سرباز آمریکایی را میدیدیم اما حال که ما نه صدها و نه هزارن بلکه ده ها هزار از این فرماندهان شجاع عرصه عشق که نامشان در این شهر غبار آلود دارد خاک می خورد داریم و در خواب غفلت یا جهل نمی دانم کدامش هستیم اما فرو رفته ایم و نمی خواهیم بیدار بشویم.در روزگاری که از قلب هم پیمانان رژیم صهیونیستی تا قلب اروپا و اندلسی که اسلام را از آن بیرون کردند همه در حال بیدار شدن هستند و به دنبال الگویی برای آزادی می گردند چرا باید اسوه های آزادی این سرزمین که اگر نبود خون هایشان و دریایی که از خون در شلمچه راه انداختند امروز هیچ شیعه ای در بحرین و یمن نمی ایستاد جلوی گلوله و نمی گفت:هیهات من الذله.به فراموشی سپرده بشوند.
شاید من و شما بتوانیم اولین الگوها باشیم برای دیگران تا ثبت کنیم خاطراتی را که ظرفیت دارد از آن ها صدها الگوی انسانی در مقابل الگوهایی هالیوودی بیاندازیم.شاید وظیفه ما این است که باید از تیپ امام حسن مجتبی(ع)نقل کنیم و از روزگار خوش شهادت و دلداگی تا کم کم همرزمانمان در دیگر نقاط سرزمین های آزادی هم،پیمان هم عهدی با ما ببندند و بروند دنبال روایت از روزگاری از سیدمرتضی ها جان دادند تا آن روزها فراموش نشود.
شاید یک دستگاه ضبط ساده ای که در گوشه و کنار هر خانه و اداره ای پیدا میشود،بتواند ثبت کند برای آیندگان رشادت هایی از جنس رزمندگان تیپ امام حسن مجتبی(ع) را تا دنیا بداند و درک کند روزهایی را که در تاریخ بشر به ندرت پیش آمده است.امروز تاریخ شفاهی دوای درد ما در بسیاری از فراموشی هاست و امید آن داریم که همانند روزهایی که در سنگرهای جبهه ها گوش به حرف امام(ره)دادیم و ایران را تبدیل کردیم به کابوسی که در خواب آشفته هیچ نامردی نمی آید،پس این روز هم در سنگرهایی نرم تر و دشوارتر ثبت کنیم خاطراتی از جنس نور را تا باز هم لبخند روی لبان امام(مدظله العالی)بنشیند.
صادق
وقتی قلم را بر دست خود می گیری تا از روزگار شجاعت بگویی و بدنبال رستم یا آشیل می گردی تا افسانه ات را با اغراق های پهلوانانه و قهرمانانه این دو مزین کنی،دوست داری چشمه ای از رستم را در کسی بیابی تا بگویی:آهای مردم،افسانه ی من واقعیت دارد.وقتی آلبوم های خاک گرفته ای را ورق می زدم که حکایتی هستند از روزگاری از جنس برق و باد و یادهایی از جنس دوران خوش دوستی؛بر دلم زد که بنویسم از فراموش شدگانی که فراموشی آنها بر فرشتگان حرام است و فرشتگان از عاقبت ابلیس و فطرس درس گرفته اند. وقتی به یادم میاید که با دل دریایی ات بر امواج حقیر اروند نگریستی و خنده زدی بر ترس و گفتی دلم اقیانوس است پس چه باک از این اروند و وقتی که هم اسماعیل(ع)شدی و هم ابراهیم(ع)با خودت گفتی که هم باید ذبح شد و هم ذبح کرد پس ابراهیم گونه خودت را که اسماعیل بودی ذبح کردی و بر اروند به چشم زمزم نگریستی و مسجدی در قلب فاو را کعبه خود کردی پس گفتی خدایا بپذیر این قربانی را که تو ذبح عظیم را هم پذیرفته ای.وقتی قهرمان داستان ما که افسانه گون بود و واقعا اهل دل بود و عشق هم اسماعیل شد و هم ابراهیم هیچ کس فکر نمی کرد در این ساحل فراموشی انسان ها،موجی از یادگاری ها خروش کند تا باز یادش کنیم و بگوییم:او هم همرزم بود و هم سنگر اما ما کجا و او کجا؟ او چه غریب بود با دنیای و ما چه قریب تر بود با خدایش،او بردل خدا ساکن بود و دلهای ما ساکن دنیا بود،پس شک نمی کنی که باید بگویی و بنویسی از اروند عشق،هیچکس نمی داند در آخرین لحظه ای که در اروند شنا کردی و آبی بر تن خسته از مادیات خود زد به چه اندیشید و با خود چه گفت،اما هر چه بود آن لحظه معامله کرد و از خدا دیدار یارش را خواست با هزینه نشاندن لبخندی از جنس رضایت بر لبی یادگار عاشورا در دوران ما،او که هم حبیب بود و هم حر بود و هم علمدار،پس چه زیبا معامله ای بود و فراموشی ما چه مذموم فراموشی ای... و او سالهاست که هم با ما هست و هم با نیست،صد شکر از بودنش و صد شکر از نبودنش... حسن فرامرزی متولد:1345 شهادت:بهمن64 محل شهادت:فاو،عملیات والفجر8
|
برنامه تلويزيوني از آسمان با موضوع شهيد سيد سعيد حسيني از شهداي تيپ 15 امام حسن (ع) يكشنبه نيمه شعبان ساعت 9شب از شبكه 2 سيما پخش مي شود .
در هنگام حيات خاكيش ، افلاكي بود ، آمدنش ، رفتنش ، خوابيدنش ، بيدار شدنش خنديدنش ، نماز خواندنش ، شب زنده داريهايش و همه وهمه رفتار و كردارش ،برگرفته از تعاليم انبيا ء و معصومين بود و تو گويي مي خواستي سنگ محكي براي سنجش رفتارت با تعاليم اسلام و معصومين عزيز بيابي شك نداشتي كه او را بنگري ، و عاقبت رفتنش تو را به آخرين حلقه سعادت بشر وصل مي كرد . آري در نيمه شعبان بسوي معبود شتافت و تا دنيا دنياست هر نيمه شعبان يادآور پرواز ملكوتي اوست .
پس همه ياران او در تيپ خوبان در نيمه شعبان ساعت 9 شب نظار گر امواج شبكه دو سيما خواهند بود تا روايتي ديگر از شهادتش را به نظاره بنشيند و بر خود ببالند كه روزي هم نفسش بودند.
با گوش دل شنيدم صداي دلنشينت
با جان و دل دويدم در كوي جانانت
هر شب به خود بگفتم
با رنج و درد روحم
گر كه تو جا بماندي
از ياران آسنماني
گرچه نبودي لايق
ليك خدا هستي
در ديدار دوستان فرصت ديگر به تو داد
وعده ما 17 شهريور
شب هنگام بعد از سپري كردن روزي گرم و خسته كننده از فعاليتهاي روزانه در سكونت گاه شبانه به روي كاناپه لم داده بودم ، به نقطه اي خيره خيره نگاه ميكردم ، صداي زنگ تلفن همراه رشته افكارم را پاره كرد ، فرمانده دلها از آنطرف سيم خبر داد كه دوستان گردهم مي آيند . تيتر و ليد خبر را در ذهنم مرور كردم
تيتر : جلسه مجمع رزمندگان تيپ امام حسن (ع) برگزار شد
ليد : گردهمايي رزمندگان تيپ 15امام حسن (ع) مقيم تهران در تاريخ 17/06/90 در تهران برگزار مي شود.
راستش بعد از شندين خبر ، ديگر صداي فرمانده را نمي شنيدم . همچنان گوش مي دادم ولي تنها پژواك خنده هاي مليح همرزمان بود كه پرده گوش را نوازش مي داد ، چهره هاي دوست داشتني يشان يكايك جلوي چشمانم رژه مي رفتند . خنكاي نسيم اين خبر در گرماگرم تابستان هجوم شعله هاي آتش فصل گرم را تا رسيدن بهار ديدار در روز هفدهم شهريور بي اثر ميكند . و مي دانستم نفس هاي گرم نازنين دوستان سرماي زمستان پيش رو را قابل تحمل مي كند . پس تا رسيدن روز موعد لحظه شماري ميكنيم و تابستان را به عشق فتح خاكريزهاي محبت دوستان سپري مي كنم .
بالاخانه مسجدي در محله اي از شهري كه شايد خيلي ها حتي نامش را نشيده بودند . خواستگاه مردان ملكوتي شد ، كه براي پرواز شان سكوي هاي آسماني تيپ 15 امام حسن (ع) را انتخاب كردنند. اينجا كانون عاشقان است .
ادامه مطلب...
خنده هايتان فرمان گردآمدن فرشتگان را صادر ميكرد تا ببينندبهترين آفريدگان معبودشان چگونه در اوج پرواز بر بال فرشتگان حك ميكنند سرورخود را
بهیاد و برای سردار شهید رسول زیودار فرمانده دلاور گردان تیپ امام حسن(ع) و لشکر هفت ولیعصر(عج)
زمانی که در تیپ امام حسن مجتبی(ع) خدمت میکردم، دوستان باصفای خرمآبادیام از روزهای درگیری مردم آن دیار با رژیم شاه در خرمآباد برایم میگفتند. یک روز وقتی یکی از همان دوستان در حال تعریف خاطره بود، رسول زیوردار از جلوی ما گذشت. سلام و علیکی کرد و قدری سربهسر همشهریاش گذاشت و رفت. رسول را میشناختم. فرماندة گردان بود.
ادامه مطلب...
ياز ديشب به تو انديشيدم
با خودم مي گفتم ، تو چه عاشق بودي
تو كه با اين هم درد
تو كه با اين هم رنج
باز در فكر شقايق بودي
به ياد شهيد والا مقامي از واحد ادوات تيپ امام حسن (ع) |
تقدیم به برادر عزیز شقایقی به جا مانده از قافله عشق، سرداری از دلاوران عرصه وجود، عزیز اقتدار نموده به سپه سالار دشت نی نوا، او که برگ سبز پاها و چشم خود را پیشکش رب الحسینع نموده. او که لبخندهایش قهقهه های شیطان را به زنجیر کشیده، و قامت رعنای استقامت و استواری بر پیشانی بلندش بوسه زده است. و اینک باید در پی قاموسی دیگر بود تا واژگان نو آن ترجمان بهتری از عاشقی اینچنین باشد به چشمهایم علی زراسوند. روح متلاطم و پرسشگرش ساحل آرامشی نداشت و تا زیر و بم مسئله ای را در نمی آورد آرام و قراری در کارش نبود. بعد از جستجوهای فراوان و عدم قانع شدن از ابهام ایجاد شده، بالاخره جواب سوالش را از مرحوم علامه جعفری با آن لهجه شیرین آذری اش گرفت: کلاً هنگام مواجهه و عبور از سرعت گیر شبهات، هر چیزی که ریشه در عقل و عقلانیت داشته باشد، ریشه در شرع دارد و شریعت اسلام آنرا تائید می کند. با چنان حرص و ولعی از یافتن جوابش می گفت که ماهیت ذاتی دانشجو بودنش را فریاد می زد. زمانیکه اکثر شیر بچه های تیپ امام حسنع محصلینی با میانگین سنی حدود بیست و یک و دو ساله بودند او دانشجوی دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران بود. پسری آرام با چشمهایی رنگی و پوستی روشن، سر به زیر و کم حرف که دستهای زبرش، حکایت زندگی سخت کارگری او را به تصویر می کشید و معلوم بود مسیر دشوار و پر مشقتی را تا اشغال صندلی یکی از بهترین دانشگاههای این کشور طی نموده است. هنگام سوار شدن بر جیپ صد و شش، به همراه محسن جد غریب و علی زراسوند، تعجب می کردی والا انسان شاعری همچون او، آنهم با آن روحیه و طبعی لطیف، چگونه تک تک سلول های بدنش به گلوله هایی آتشین تبدیل شده و قلب خصم بعثی را جولانگاه تاخت خود قرار می دهد. هنگام برخورد با او علامت سئوال های مکرر در مکرری ذهنت را آشفته می کرد. چگونه او از خنکای دلنشین فضای دانشگاه، آنهم در عنفوان جوانی و آتشفشان سنین غرور و شهوت دل کنده و در گرمای مهلک کوره جنگ روح بلندش را آبدیده می کند. بی شک او استاد اعظم این دانشگاه را حسین بن علیع یافته بود که دانشگاه پایتخت را رها کرده و اینچنین بی مهابا از خاکریزهای بلند نفس عبور می کرد. و آنگاه که پیر جماران با فریادهای بلند خود تاریخ را به چالش می کشید که : بی اغراق مردم غیور و شریف ایران زمین به مراتب از مردمان صدر اسلام برترند، به چنین برگ های برنده ای استناد می نمود. اینک تیر ماه سال شصت و پنج است و گرمترین ماه سال و بارش تیغ های آفتاب. او به همراه دیگر رزمنده های تیپ 15 امام حسنع جهت آزادي مهران و دفع پاتک های وحشتناک ارتش متجاوز بعثی بعد از عمليات خود را به مهران رسانده اند و در جنگی نا برابر، و شاید به جرات بتوان گفت تنها جنگی بود که شلیک یک فشنگ، جوابش یک گلوله تانک یا یک راکت هلی کوپترهای مجهز شوروی سابق بود، سینه های ستبر خود را سد دفاع از حریم دین و این مرز و بوم کردند. حجم سنگین آتش طرفین بسیار زیاد بود و هلی کوپترهای خصم دون نیروهای لشکر اسلام را زمینگیر کرده بود که ناگهان راکت شلیک شده جیپ صد و شش را به سمت آسمان پرتاب کرد و تکه پاره آهن های مچاله شده بشدت به زمین برخورد کرد. علی و او هر یک به سویی پرتاب شدند چشم و ناحیه راست بدن و صورت علی کاملاً متلاشی و بطور کامل غرق در خون شده بود و تصور همگان این بود که علی به شهادت رسیده است. و بدن سالم او حکایت از زنده بودنش داشت و تو گویی او بر خاک های گرم منطقه به خوابی عمیق فرو رفته است. اما غافل از آنکه ترکشی کوچک بعد عبور از بازوی دست چپش ماموریت داشت تا قلب او را به آسمان ها گره بزند و آن ترکش کوچک کلید رهایی روح بلندش از قفس تن شد. غروب آن روز، غروب آفتاب آلاله ای بود که اندک صباحی میهمان ما خاکیان بود. شهید بیست و سه ساله دانشجوی دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران، سعدی موسیوند اینک در آرامستان گوشه سر بر مولا و سرورشان، اقیانوس بی کران عشق و وفا ابا عبدالله الحسینع نهاده اند و حسرت فرشتگان را در این امتحان نظاره گرند. |
همرزمان تصوير و منطقه عملياتي را شناسايي كنيد. تا دگر بار خاطره ها شما را در حال و هواي زيباترين روزها ببرد .
كدامين ياران ؟ و كدامين منطقه عملياتي است ؟ همرزمان خود را در كسوت جواني در تيپ خوبان شناسايي كنيد و براي ما بنويسيد .
تصاوير را با دقت نگاه كنيد ،اگرخود را در ميان آنها يافتيد . آينه اي مقابل خود بگيرد ، نه نه ....جوي آب لازم نيست فقط آينه اي مقابل خود بگيرد تا گذر زمان را دريابيد. چهره هايتان تغيير كرده ولي قطعاً وجودتان همان صفا را دارد .
قسمت آخر مصاحبه با سردار پريشاني
گردهمایی رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) به همت و تلاش تعدادی از بازماندگان تیپ هر ساله برگزار میشود، به نظر شما تجمعات اینچنینی میتواند اثر بخش باشد؟
وقتی صحفات تاریخ را ورق میزنیم و فراز و نشیبها و اتفاقات را از دوربین چشم مورخان، نویسندگان و محققین نگاه میکنیم درمییابیم که چه بسا برای دسترسی به وقایع و حوادث تاریخی میبایست روزها، ساعتها و شاید سالها زمان صرف جمعآوری اخبار، حوادث و همچنین پیدا کردن منابع و عوامل آن اخبار کرد. در این میان پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ و بهدنبال آن پایان جنگ، اغلب نویسندگان و پژوهشگران بهواسطه نبودن امکانات و منابع قابل اعتماد و همچنین به لحاظه طبقهبندی سوژهها اغلب به صورت سطحی و آماتور، با عجله و بدون تحقیق پای کار میآمدند و در نتیجه مورد انتقاد شدید بازماندگان جنگ هم قرار میگرفتند.
تعدادی از بازماندگان جنگ تحمیلی که در سازمان 15 امام حسن مجتبی(ع) در میادین نبرد در کنار همرزمان خود افتخارها آفریدند در عنفوان جوانی در کنار هم، در یک مدرسه که میتوان آن را مدرسة انسانهای افلاکی نامید مشغول به تحصیل علم و دانش بودند؛ بنابراین خاطراتی بسیار شیرین و گاهی تلخ در طول آن دورة دانشآموزی هشت ساله دارند و چه بهتر است که این خاطرات تلخ و شیرین از درون اتاقهای کوچک خانههایمان خارج و در خیابانها، کوچهها، مدرسهها، دانشگاهها و این گردهماییها آورده شود و با انتقال این خاطرات به دیگران زمینه آگاهی بیشتر نسلهای آینده از این حوادث بیشتر مهیا شود.
امیدوارم بر پایه این حدیث پیامبر گرامی اسلامی که نقل شده است: هر شهید هفتاد نفر از بستگان خود را شفاعت میکند، شهیدان عزیز والا مقام تیپ 15 امام حسن مجتبی علیه السلام در روز قیامت به شفاعت دوستان و یاران بازمانده از قافله بشتابند. دوستان و همرزمان آنان هم هر سال یک بار گردهم جمع میشوند و با بستن عهد و پیمان مجدد قول میدهند که تا آخرین لحظه و با آخرین قطره خون خود از اصل و منشور انقلاب اسلامی و آرمانهای والای شهیدان جنگ و انقلاب اسلامی نگهبانی کنند و ادامه دهندة راه آنان باشند.
در پایان باید به مسئولین، پایهگذاران، تصمیمگیران و مدیران این حرکت مقدس خسته نباشید گفت و برای ماندگاری این حرکت مقدس یک منشور نوشت و آن را پایه و اساس کنگره بزرگداشت تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) قرارداد تا بتوانیم به فرزندان خود بیاموزیم که چگونه راه پدران خود را ادامه دهند. انشاءالله تا قیام الهی حضرت مهدی(عج) این منشور سند عبور این انسانها از پل صراط شود.
قسمت نهم مصاحبه با سردار پريشاني
به نظر شما، بازماندگان قافله شهدا و متولیان امر در این راستا چه باید بکند؟
صلابت و اقتدار نظام مقدس جمهوری اسلامی مرهون فداکاری و جاننثاری خون شهیدان و همچنین ایثارگری و از خود گذشتگی عدهای از جوانان و پیران اهل معرفت است. جلوهای از منزلت والای رزمندگان راه خدا این است که چه کشته شوند و چه بکشند پیروزند. آنگاه که جان خویش را در جبهه فدا کنند یا پس از مجروح شدن و تحمل مشقتها و درد بسیار که خود پاداشی بزرگ دارد به درجه جانبازی و سپس به شهادت برسند، در نزد خداوند متعال دارای جایگاهی بسیار رفیع خواهند بود؛ تا آنجایی که امام خمینی(ره) در فرازی از سخنان گوهر بار خود میفرماید: «از خداوند میخواهم مرا در کنار شهدا جنگ تحمیلی بپذیرد».
پس از جنگ، جانبازان و خانواه شهدا اسوة مجسم دوران نبرد هستند. آنها، آن دسته از رزمندگانی هستند که به عهد خود با خدا استوار ماندند و به انتظار وعدة موعود روزشماری میکنند.
اما نکته مهم این است که باید با دینداری صحیح و عاقلانه، راه رسیدن به سعادت اخروی و سیر الیالله را هموار کنیم تا در صفحات تاریخ انقلاب اسلامی افتخار روشنایی طریق الی الله را به نسلهای دیگر انتقال دهیم و اما به متولیان و مسئولین امر این را باید گفت که امیدواریم فقط عاقبت به خیری شامل حالشان شود به گونهای که روح بزرگ حضرت امام خمینی(ره) و شهیدان از آنها راضی و خشنود باشد.
قسمت هشتم مصاحبه با سردار پريشاني
خیلیها معتقدند نسلی که انقلاب و جنگ را با صلابت و افتخار پشت سرگذاشت نسل خیلی خاصی بود و میگویند آنها دیگر دستنیافتنی هستند. نظر شما چیست؟ به عقیده شما جوانان امروز چگونه میتوانند از آن عزیزان الگو بگیرند؟ انقلاب اسلامی موجب شد افق جدیدی فراسوی نگاه انسانهای متحد گذاشته شود. هدف انقلاباسلامی تشکیل جامعهای بر مبنای عدالت و قسط بود؛ یعنی همان هدف انبیا و پیامبران، لذا جنگ به عنوان آخرین راهکار برای سرنگونی این افق جدید و این تفکر نوین اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) در دستور کار معاندان و دشمنان انقلاب اسلامی قرار گرفت. جنگ، تحمیل شده به عرصهای بود که در آن تمام هنر خود را به نمایش گذاشت و باعث شد انقلاب اسلامی به اهداف خود نزدیکتر شود. زیرا در آن شرایط بود که از انسانهای چسبیده به خاک آدمهایی شناخته شدند که فقط با رسیدن به لقای خدا آرام میگرفتند و برای این منظور دست و پای خود را نه فقط با اختیار بلکه با گریه و التماس هدیه میکردند. تصویر هشت ساله جنگ در طول تاریخ اعم از تاریخ سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران چه قبل از ظهور اسلام و چه بعد از آن، میتواند چنین نسل و انسانهای شایسته و متعالی را در خود به نمایش بگذارد. بنابر فرموده امام امت(ره) چنین نسلی در دوران صدراسلام هم وجود نداشته است. در یک تجزیه و تحلیل میتوان بیان کرد که چنین نسلی با چنین خصوصیات اعجابانگیزی در طول تاریخ دیگر تکرارشدنی نخواهد بود و مایة تأسف است که جامعه انقلابی ما پس از دهه اول انقلاب اسلامی، پایان جنگ تحمیلی و پس از ارتحال امام خمینی(ره) همه آن ارزشها و اصول تبیین شده توسطه معمار انقلاب را به ورطه فراموشی سپردند. بهویژه با روی کار آمدن جناحهای عافیتطلب و دنیازده اقدام به تخریب چهرة مبارک همة عناصر مومن، انقلابی و جان فدا نمودند. این واپسگرایی تا آنجا پیش رفت که نام مقدس شهیدانی را که بر روی در و دیوار شهر مزین شده بود پاکسازی کردند! یادمان نرود سخنان حکیمانه حضرت امام خمینی(ره) را که فرمود: «خانواده شهدا این مشعل داران راه اولیا، تا همه تاریخ افتخار روشنایی طریق الی الله را بر عهده گرفتند». بله، این چنین نسلی دستیافتنی نخواهد بود. شاید به گواه تاریخ، جامعه ایران چنین عرصهای را دوباره نخواهد دید. اما در رابطه با اینکه جوانان امروز نسل سوم و چهارم انقلاب چگونه میتوانند از آنان الگو بگیرند باید گفت که مسئولین، مقامات و بعضاً فرماندهان جنگ پس از پایان جنگ باید اقدامات جدی در رابطه با تدوین و تشریح ناگفتهها و اسرار باقیمانده در جعبه سیاه جنگ را میکردند و با صرف هزینه، اقدام به ثبت وقایع جنگ در ستون درسی مقاطع تحصیلی اعم از ابتدایی، راهنمایی، دبیرستان و حتی دانشگاه میکردند؛ یعنی اینکه پس از پایان جنگ قلم نویسندگان، شعر شاعران، فیلم فیلمسازان، کتاب نویسندگان و دیگر اقشار روشنفکر دینی و معتمد اگر منصفانه اقدام به آگاه کردن ذهن نسل دوم و سوم میکرد، چه بسا میشد از این همه ریزش در جامعه بهویژه در نسل جوان جلوگیری کرد. هر چند پس از ده سال از پایان جنگ، راهاندازی سازمانی راهیان نور و برقراری کنگرههای پاسداشت از سرداران دیگر شهیدان در سطح ملی، استانی، شهرستانی، روستایی و حتی در دیگر اقشار جامعه از جمله کنگرههای بزرگداشت روحانیون در جنگ... گامی در جهت ترویج فرهنگ دفاع مقدس است. اما به جرئت میتوان گفت اثرات آنچنان مفیدی در نسل جوان ما بهوجود نیاورده. هر چند حضرت امام خمینی(ره) فرمودند: جنگ ما کمک به فتح افغانستان را به دنبال داشت، جنگ ما کمک به فتح فلسطین را به دنبال داشت، جنگ بیداری مردم پاکستان و هندوستان را بهدنبال داشت، ما در جنگ برای یک لحظه هم نادم و پشیمان نمیباشیم. بههر حال میتوان چنین بیان کرد که اثرات جنگ بنابر فرموده امام(ره) منجر به فتح دلها در همه نقاط دنیا بوده و بنابر فرموده مقام معظم رهبری، جنگ دانشگاهی است که سالها میتوان از آن بهرهبرداری کرد. اما امروز میتوان ادعا کرد که این اثرات در درون جامعه اسلامی ما در هالهای از ابهام فرو رفته و این همان خواسته مخالفان و معاندان انقلاب اسلامی است. در یک کلام باید گفت هنوز هم دیر نشده و میتوان از این صحنه ده ساله اول انقلاب بهویژه جنگ، برداشتهای خوب و سازندهای داشته باشیم و با این روند نسلهای آینده را نسبت به این مقوله آگاهتر و روشنتر کنیم.
قسمت هفتم مصاحبه با سردار پريشاني
آیا خاطرهای از شهیدان بزرگوار حسن درویش و بهروزی در ذهن دارید؟
روز دوم عملیات فتحالمبین همة اهداف تیپ 17 قم به تصرف نیروهای رزمنده درآمده بود و تنها یک تپهای به نام تپه 107 در منطقه روستای مشلش در اختیار دشمن قرار داشت که دائم از نیروهای خودی تلفات میگرفت و مسلط بر همة منطقه بود. یک ناراحتی و استرس عجیب بین فرماندهان بهوجود آمده بود. این در حالی بود که یگانها به همة اهداف خود رسیده بودند. برای یک لحظه به اتفاق شهید حسن درویش در سنگر فرماندهی به فکر فرو رفتیم که چه باید کرد. در همان شرایط نابسامان به شهید درویش پیشنهاد دادم که الان ساعت دوازده ظهر است پنج الی شش ساعت تا غروب آفتاب وقت باقی مانده است بیا به سنگر فرمانده تیپ 2 لشکر 77 پیاده (سرهنگ ناصری) برویم و جلسهای فوری با ایشان بگذاریم. البته تیپ 17 قم با تیپ 2 لشکر 77 پیاده ادغام بود و با هماهنگیهایی که در قرارگاه فجر صورت گرفته بود هدایت عملیات بر عهدة فرمانده تیپ سپاه بود و معاون عملیات فرمانده تیپ 2 لشکر 77 گذاشته شده بود. بههمین صورت در گردانهای ادغامی، فرماندهی گردان بر عهده سپاه بود و معاونت گردان بر عهده فرمانده گردان ارتش گذاشته شده بود. از جناب سرهنگ ناصری یک گروهان تانک درخواست کردیم. با اصرار من و برادر حسن درویش بالاخره ایشان پذیرفت که گروهان تانک وارد عمل شود اما به شرط اینکه فرماندهی گروهان بر عهده سرگرد کمانگری1 باشد. قبول کردیم. از آنجایی که سرگرد کمانگری افسر انقلابی و مومن بود با آغوش باز با درخواست ما مبنی بر حرکت گروهان تانک در روز موافقت کرد. من به اتفاق سرگرد کمانگری و سردار حسن درویش در نفربر فرماندهی ام123 با گروهان تانک (تعداد شش دستگاه تانک ام 47) ساعت سه بعد از ظهر با آتش سنگین و در اصل در حالت آتش و حرکت، حمله را آغاز کردیم. برادر درویش روی نفربر ایستاده بود و عملیات زرهی را هدایت میکرد. بالاخره با یورش تانکها، روحیه رزمندگان چند برابر شد و دشمن وقتی غرش تانکها را با آتش سنگین مشاهده کرد تصمیم گرفت که دست از مقاومت بردارد. ساعت پنج بعد از ظهر تپه 107 به تصرف نیروهای خودی درآمد. پس از تصرف در حدود یکصد و پنجاه نفر روی تپه مقاومت میکردند که آنها هم سرانجام به اسارت نیروهای خودی درآمدند. میتوان گفت با این عملیات کوچک تصرف ارتفاع 107 یعنی آخرین موضع دشمن در عملیات فتحالمبین در منطقه شوش هم سقوط کرد؛ البته باید اذعان کنم که سرگرد کمانگری افسر عملیات تیپ2 از لشکر 77 پیاده بود که در حقیقت با رشادت ایشان عملیات به پایان رسید.
مورد دیگر هم مربوط میشود به خاطرهای از شهید بهروزی. صبح روز دوم عملیات فتحالمبین حوالی ساعت هشت صبح برای هماهنگی و سرکشی از طرف شهید حسن درویش به سمت سنگر فرماندهی شهید بهروزی در پایین تپه 103 و 104 رفتم. آتش توپخانه دشمن سنگین بود. وقتی به قله تپه 103 رسیدم شهید بهروزی را پیدا کردم. او با روحیه بالا در حال هدایت نیروها روی تپه 104 بود و فقط از مقاومت دشمن بر روی تپه 107 ناراحت بود. او را به پایین تپه آوردم. شروع به صحبت کردیم. با اصرار، ایشان را به عقب بردم و بهوسیله موتور سیکلت جهت دادن گزارش به مقر فرماندهی تیپ به روستای زعن رفتیم. در راه بازگشت از خط میبایست از داخل شیاری به عرض دو متر به سمت عقب حرکت میکردیم که دیدیم تعدادی شهید و زخمی در داخل شیار آماده انتقال به عقب هستند. با تدبیر شهید بهروزی با تعدادی موتور سیکلت که متعلق به برادران اطلاعات ـ عملیات بود مجروحین سطحی به عقب منتقل شدند و آمبولانس فقط به انتقال شهدا پرداخت.
در داخل شیار در حال حرکت به سمت عقب یک لحظه یک دستگاه پاترل رنجور خارجی مدل بالا در حال حرکت به سمت خط بود. خیلی عجیب بود. ماشین خارجی مدل بالا آن هم در فاصله پانصد متری خط؟! اگر به همین منوال به حرکتش ادامه میداد چه بسا دشمن ظنین میشد که در این خودرو فرماندهان جنگ نشستهاند برای و بازدید به خط میآیند و به سرعت آن را با گلوله توپ خمپارهانداز یا آرپیجی 11 منهدم میکردند. با این اتفاق راه آمبولانس حاوی شهدا نیز بسته میشد چون عرض شیار فقط دو متر بود و عملاً تنها یک ماشین میتوانست از آن عبور کند. شهید بهروزی تا ماشین را دید با عصبانیت پیاده شد و به سرعت به سمت راننده پاترول رفت و به او گفت: کجا میروی؟ اینجا چه میخواهی؟ چرا بدون اجازه وارد منطقه شدی؟ همة آنها که شش نفر میشدند لباس شخصی بودند. راننده پاترول با لهجه تهرانی گفت: برادر میخواهیم برویم سایت!
سردار شهید بهروزی به آنها گفت: اینجا هنوز سقوط نکرده و دشمن مقاومت میکند و راه رادار از این طرف نیست. اصرار راننده و سرنشینان ماشین باعث عصبانیت شهید بهروزی شد. من هم صحنه را که میدیدم پیش خودم احتمال درگیری دادم و شهید بهروزی را به آرامش دعوت کردم. همه اینها در حالی بود که آتش شدید توپخانه دشمن هم سرازیر شده بود. در یک لحظه بین سرنشینان ماشین، چهره دکتر ولایتی وزیر امور خارجه وقت پدیدار شد که رو به شهید بهروزی میگفت: خسته نباشی برادر!
شهید بهروزی تا چهره دکتر ولایتی را دید، یک دفعه آرام و خوشحال شد و شروع بهاحوالپرسی کرد و سریع دستور داد خودروی حامل وزیر امور خارجه را به عقب منتقل کنند، تا خدای نکرده برای ایشان مشکلی پیش نیاید.
قسمت ششم مصاحبه با سردار پريشاني
به همراه تیپ امام حسن(ع) در چه عملیات هایی حضور داشتید؟
جنگ پس از تأسیس تیپ 15 امام حسن(ع) دچار یک تغییر و تحول غیرمنتظره شد. پس از شکست ارتش عراق در عملیاتهای بزرگ ثامنالائمه، عملیات فتحالمبین، طریقالقدس الی بیتالمقدس و اساساً جمهوری اسلامی در منطقة جنوب به همة اهداف نظامی خود دست یافت و پیکر ارتش عراق دچار یک فروپاشی بزرگ شد. در این راستا فرماندهان ارتش عراق یک استراتژی جدید به نام «دفاع مطلق در زمین» را در دستور کار خود قرار دادند. اولین جرقه این تاکتیک هم در عملیات رمضان زده شد که منجر به عدم الفتح نیروهای خودی شد. به همین خاطر، بین فرماندهان ارتش و سپاه سر انتخاب منطقه نبرد آینده اختلافاتی بهوجود آمد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مصرانه نظر به انجام عملیات در منطقه شیب نیسان یا همان منطقه چزابه تا فکه را داشت؛ اما برادران ارتش اعتقاد به انجام عملیات در منطقه شرهانی و زبیدات داشتند و لذا قرار بر این شد که سپاه بهطور مستقل طرحریزی عملیات را انجام دهد و ارتش هم جداگانه در منطقهای دیگر عملیات کند. یادمان نرود این مقطع از جنگ در مرحله چهارم میباشد یعنی همان مرحله تنبیه متجاوز و تعقیب آن که در این راستا اولین عملیات ما در منطقه شرق بصره (رمضان) با عدم فتح روبرو شد. دومین عملیات این چنینی ما در منطقه چزابه تا فکه بود، یعنی عملیات والفجر مقدماتی که سپاه بطور جداگانه میبایست انجام میداد. با این اوضاع و احوال تصمیم از طریق فرماندهی محترم کل گرفته شد. قرارگاهی به نام قدس مسئولیت طرحریزی عملیات بین پاسگاه رشیدیه تا پاسگاه کرامه را بر عهده داشت و یگانهای عمل کننده در مرحله اول عملیات، تیپ 8 نجف اشرف، تیپ 7 ولی عصر(عج) و تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) را وارد عمل کردند. ساعت یازده هفتم بهمن ماه 1361 اولین نبرد تیپ امام حسن مجتبی(ع) به فرماندهی سردار شهید حسن درویش به نام والفجر مقدماتی آغاز شد؛ اما به دلیل شرایط سخت منطقه بهویژه وجود یک کانال هشت متری اول و یک کانال سی متری دوم جلوی خطوط پدافندی، عبور یگانها با مشکل مواجه شد. نکته قابل توجه هم این بود که دشمن از کلیه اهداف ما در این منطقه آگاه شده بود و اصل غافلگیری به طور کلی در این عملیات از بین رفته بود. حوالی ساعت دوازده، هفتم بهمن ماه یعنی دو ساعت پس از شروع عملیات که یگانها در داخل کانالگیر کردهبودند، تنها تدبیر سردار شهید احمد کاظمی بر دشمن فائق آمد. وقتی به اتفاق شهید حسن درویش به سراغ او رفتیم تا بتوانیم گردانها را از معبر او بگذرانیم دیدیم که او سه نفربر را به داخل کانال سی متری انداخته و روی آنها هم خاک ریخته بود و به این ترتیب کانال سی متری را پر کرده بود.
تنها یگانی که توانست خطوط دشمن را شکسته و با تانک و نفربر در عمق دشمن نفوذ کند، تیپ 8 نجف اشرف بود. تدبیر شهید حسن درویش این بود که از معابر تیپ 8 نجف اشرف استفاده کنیم که البته زمان این اجازه را به یگانها نداد و برابر تصمیم فرماندهی عملیات (برادر رضایی) یگانها عقبنشینی کردند. خلاصه تیپ 15 امام حسن(ع) در عملیات والفجر مقدماتی با دادن تلفات سنگین مجبور به عقبنشینی شد. پس از پایان اولین عملیات، تیپ، مسئولیت پدافند از منطقه را به مدت سه ماه برعهده گرفت و این پدافند از منطقه باعث شد سازمان تیپ مستحکم و قوی شود و بقیه سازمان تیپ به پادگان در سایت چهار انتقال یافت.
ابتدای سال 1362 با تدبیر فرماندهی کل سپاه که بر اساس تجربه و تحلیل کارشناسان جنگ انجام و ابلاغ شده بود، یگانهای رزمی پیاده به یگانهای آبی، خاکی تبدیل شد دلیل این کار هم این بود که ارتش بعث عراق همة راهکارهای نفوذ نیروهای ایرانی در مناطق مختلف از جمله شلمچه، کوشک، طلائیه، چزابه و فکه را با احداث میادین مین و سیمخاردار بطور کلی بسته بود و با احداث خاکریزها و کانالهای متعدد یک دفاع همه جانبه را به اجرا گذاشته بود. تنها مناطقی که مورد توجه ارتش عراق واقع نشد اول حاشیه رودخانه اروندرود و دوم منطقه هورالهویزه بود که اساساً ورود ایرانیان را از این منطقه مردود میدانستند به همین جهت فرامین فرماندهی کل به اجرا در آمد و تیپ 15 امام حسن(ع) تبدیل به یگان آبیـخاکی شد. با همفکری برادر حسن درویش سه منطقه برای آموزش انتخاب شد: منطقه1) آبادان، برای آموزش غواصی و سکانی
2) منطقه سد علی کلهّ، برای آموزش قایق و آموزش غواصی
3) منطقه پشت سد دز برای آموزش غواصی.
با این روند، آموزش 45 روزه به پایان رسید. اولین واحد تیپ که به یگان آبی ـ خاکی تبدیل شده بود مأموریت شناسایی عوامل اروندرود از مقابل نهر ابوچمبه تا نهر قاسمیه را جهت شناسایی به تیپ واگذار کردند که با
بهکارگیری دو واحد مستقل از اطلاعات ـ عملیات یک واحد از تیپ در حاشیه غرب رودخانه اروند در مقابل شهر فاو اقدام به عبور با قایق کانو از رودخانه اروند میکرد و یک واحد هم مأموریت شناسایی اسکله العمیه را برعهده داشتند که الحمدالله فرامین مأموریت شناسایی با تدبیر فرماندهان تیپ، بسیار موفقیتآمیز صورت گرفت؛ اما بهدلایلی ادامه کار موقتاً تعطیل شد. شروع مأموریت شناسایی تیپ 15 از حاشیه رودخانه اروندرود، آن هم شناسایی روی آب با قایق کانو، بسیار سخت و دشوار بود که مقدمهای شد برای انجام عملیات شناسایی زیر آب، آن هم با لباس غواصی در سال 1364 برای انجام عملیات بهیاد ماندنی والفجر هشت که در کارنامه سپاه تا سالیان سال خواهد درخشید.
قسمت پنجم مصاحبه با سردار پريشاني
چرا از همة نقاط ایران اسلامی افرادی در تیپ 15 امام حسن(ع) حضور داشتند؟ در حالی که خود آن استانها، تیپ و لشکر خاصی داشتند؟ به نظر شما دلیل حضور آنها در تیپ چه بود؟
همانطور که بیان شد چون شالوده تیپ 15 امام حسن(ع) از نیروها و کادر رزمندگان جبهه شوش تعیین شده بود لذا تدبیر فرماندهی محترم تیپ بر این بود که از تجربیات فرماندهان محور شوش بهویژه فرماندهانی که در عملیات پیروزمند فتحالمبین حضور فعال داشتند، استفاده کنند. به همین صورت سازمان تیپ، بسیار قوی بسته شد. فرماندهان محورها شامل سردار نهاوندی (تهران)، سردار نوری (خرمآباد)، سردار شهید بهروزی (بهبهان)، سردار گودرز نوری (شوش)، سردار سرتیپ سپاه سرخه، سردار شهید مرتضی روحیان (ملایر)، سردار سرتیپ دو پاسدار رحمت حسنزاده (شوش) در چهار چوب بودند که تیپ حضور فعال داشتند. یکی از مهمترین عواملی که تیپ توانست از تمام شهرهای مختلف رزمنده داشته باشد، رابطه عاطفی عجیبی بود که بین نیروهای رزمنده در آن یک سال بهوجود آمده بود و عامل این پیوند را هم میتوان اخلاق بسیار حسنه و شایستة فرماندهی تیپ 15 امام حسن(ع) سردار شهید حسن درویش دانست. این به لحاظ سابقة خوب و با صلابت شهید درویشی بود که برادرانی دیگر از نقاط مختلف را به سمت تیپ 15 گسیل داشت. نکته قابل تعمق دیگر اینکه زمانی که تیپ تشکیل شد هنوز چنین یگانی در سطح کشور راهاندازی نشده بود، لذا زمانی که سازمان تیپهای مستقل به لشکر تبدیل شد و سازمان رزم توسعه وسیعی کرد، دیگر جابجایی نیروها از بیرون استانها به داخل یگانهای دیگر استانها مشکل شد. به تدریج ساختار روزهای ابتدایی جنگ با شهید شدن یا مجروح شدن پرسنل، تبدیل به یک ساختار جدید شد. به همین منوال در پایان 1362 آخرین پیوندها و روابط عاطفی که بین نیروهای ابتدایی جنگ بود از صحنة میادین جنگ خارج و جریان نقل و انتقال و جابجایی نیروها تبدیل به یک سازماندهی جدید و منسجم شد.
قسمت چهارم مصاحبه با سردار پريشاني
رزمندگان تیپ 15 امام حسن(ع) عموماً از چه شهرستانهایی بودند؟
همانطور که در ابتدای بحث اشاره کردیم در روزهای آغاز جنگ بهدلیل پراکندگی گسترده و عدم تمرکز نیروها و همچنین نبود سازمان و تشکیلات خاص که بتواند نیروها را سازماندهی کند، اغلب اعزامها به منطقه یا بهصورت انفرادی صورت میگرفت یا بهصورت گروههای چهل الی پنجاه نفره. همانطوری که میدانید یکی از محورهای هجوم ارتش بعث عراق، حمله به شهر شوش و تصرف ارتفاعات میشداغ تحت عنوان تاکتیک تأمین جناح راست یگانهای ارتش عراق در محور جبهة دزفول در نظر گرفته شده بود که در این راستا عراق به اهداف خود نرسید یعنی لشکر یک مکانیزه ارتش عراق مسئولیت تصرف شهر شوش و تأمین جناح دزفول را بر عهده داشت اما در زمانی که تیپ 27 مکانیزه از لشکر دشمن در حال عبور از رودخانه کرخه از طریق گدار رفائیه بودند نیروهای رزمنده شوش به فرماندهی سردار شهید حسن درویش نفربرهای دشمن را که وسط رودخانه کرخه در حال رسیدن به ساحل شرقی رودخانه بودند، شکار و منهدم کردند و توانستند با مقاومت جانانه یگانهای دشمن را وادار به عقبنشینی کنند. با این اوصاف نیروهای رزمنده سپاه شوش با مقاومت خود باعث شدند که دشمن از ساحل غربی رودخانه کرخه عقبنشینی و به فاصله صد متری از ساحل اقدام به پدافند کند. دشمن از فاصله دو کیلومتری شهر شوش به زمین فرو رفت. آهسته آهسته آوازة جبهه شوش در سراسر ایران به گوش جوانان انقلابی و مومن رسید و ناخودآگاه به صورت انفرادی تعدادی از رزمندگان خود را به شهر رساندند و کم کم جبهه و محور شوش راهاندازی شد.
در این راستا فرماندهی عملیات جنوب، سردار سرلشکر صفوی، با اقدامی آگاهانه به منظور سازماندهی و راهاندازی تشکیلات دفاعی مناسب، برادر عزیزمان شهید دکتر بقایی را به فرماندهی سپاه و جبهه شوش انتخاب کرد. با حضور شهید بقایی در منطقه شوش، به صورت تدریجی اعزام نیرو هم از طریق ستاد عملیات جنوب آغاز شد. این اعزام هم بهصورت انفرادی و هم بهصورت گروهی صورت میگرفت؛ البته قابل ذکر است اغلب اعزامهای انفرادی بیشتر شامل فرماندهان محور و فرماندهان نظامی بود، ولی اعزامهای گروهی در دستههای چهل نفره و پنجاه نفره از شهرهای مختلف از جمله شهرهای بابل، آمل، نجفآباد، شهرکرد، بهبهان و شوش صورت میگرفت. با تدبیر و هدایت فرماندهی جبهه شوش توسط شهید دکتر بقایی اولین گروه از نیروها به سمت ساحل غربی رودخانه اعزام شدند، در فاصلة پنجاه متری دشمن در شیار زعن موضع پدافندی را اشغال کردند و کم کم با دستور شهید مجید بقایی بقیه امکانات از رودخانه عبور داده شد و به ساحل غربی رودخانه منتقل شدند. بنابراین با یک سیر آهسته توسط قایق نیروها و امکانات به آن سوی رودخانه انتقال یافت.
در این میان با سازماندهی و گسترش خطوط پدافندی که جبهه شوش به خود گرفت، اعزامها به صورت ماهی یک بار صورت میگرفت. در ابتدای کار با حضور نیروهای شهر نجفآباد به فرماندهی شهید استاد میرزا و به دنبال آن حضور نیروهای شهرکرد به فرماندهی شهید ترکی و حضور نیروهای شهرستان بهبهان به فرماندهی شهیدان بهروزی، شمایلی و همچنین حضور فرماندهانی از شهرستان اصفهان به نام شهید قوچانی، شهید احمد کریمی و شهید مرتضی روحیان از شهرستان ملایر و دیگر عزیزان که نام آنها در خاطرم نمانده است، عملیات فتحالمبین در فروردین 1361 شروع و پیروزی بزرگی نصیب رزمندگان اسلام شد. قبل از عملیات فتحالمبین تیپ 17 قم به فرماندهی سردار شهید حسن درویش تأسیس شده بود و برادران بزرگواری همچون سردار حشمت حسنزاده، حسن سرخه، رحمت کربلاییزاده، گودرز نوری، شهید شمایلی، شهید بهروزی و شهید خداداد اندامی در ساختار تیپ مسئولیت داشتند؛ اما بعد از عملیات رمضان در مهرماه 1361 تیپ 15 امام حسن(ع) در منطقه هشت سپاه تأسیس شد که فرماندهی آن بر عهدة سردار شهید حسن درویش نهاده شد و کلاً سپاه منطقه هشت به دلیل انبوه گردانهای رزمی و عدم ظرفیت تیپ7 ولیعصر(عج) دزفول کلیه گردانهای استان لرستان و سه گردان از استان خوزستان که در مجموع شش گردان رزمی پیاده را شامل میشد، به سازمان رزم تیپ 15 امام حسن(ع) واگذار شد.
قسمت سوم مصاحبه با سردار پريشاني
چه سالی تیپ امام حسن(ع) را تأسیس کردید؟ آن افرادی که در کنار شما در تأسیس تیپ نقش داشتند چه کسانی بودند؟
تیر ماه سال 1361 مرحله سوم عملیات رمضان تیپ 17 قم به فرماندهی سردار شهید حسن درویش انجام شد و پاسگاه زید عراق به تصرف نیروهای خودی درآمد. بنابر ضرورت و شرایط حاکم بر تیپ 17 قم که اغلب نیروهایش از شهرهای قم، ساوه، اراک، همدان و قزوین بودند و به لحاظه جغرافیایی با هم طراز نمیشدند، در تعیین فرمانده گردان و فرمانده محور تیپ 17 اختلاف شدیدی به وجود آمده بود. برادر عزیز شهید حسن درویش هم با شناخت کاملی که از اوضاع و احوال سیاسی و فرهنگی آن زمان و همچنین حساسیت موضوع داشت، تمام وقت خود را برای رفع اختلاف نیروها صرف میکرد. سرانجام بنابر تشخیص فرماندهی کل سپاه، سردار شهید زینالدین را که خودش اهل قم بود به فرماندهی تیپ 17 قم و سردار شهید حسن درویش را به مدت بسیار محدود به فرماندهی تیپ 22 بعثت (جایگزین برادر شهید علی تمیمی) منصوب شدند. این یگان هم مشکلات زیادی همانند تیپ 17 قم در خود داشت. تیپ 22 بعثت بعد از پایان نبرد رمضان منحل شد و کلیه نیروهای تیپ در قالب یک گردان زرهی به نام 72 محرم سازماندهی شدند. بنابر تقسیم فرماندهان سپاه بهویژه فرماندههان جنگ که زمینه حضور نیروهای مردمی و بسیجی انبوه به صورت را فراهم کرده بودند، سپاه منطقه هشت (شامل خوزستان و لرستان) دارای یک تیپ زرهی به نام تیپ 7 ولیعصر(عج) بود و رفته رفته شرایط به گونهای شد که سازماندهی و هدایت بیست گردان در غالب یک تیپ واقعاً سخت و مشکل شد، لذا فرماندهان منطقه هشت با مجوز از فرماندهی محترم کل سپاه دستور تأسیس یک یگان دیگر (تیپ مستقل) را گرفتند و با دعوت از سردار شهید حسن درویش دستور العمل تشکیل یک تیپ زرهی پیاده به ایشان ابلاغ شد.
خاطرم هست به اتفاق شهید حسن درویش به منزل آن شهید در شهرستان شوش رفتیم. ایشان آن زمان دنبال انتخاب یک نام برای تیپ بود. با همفکری همدیگر پنج گزینه را درنظر گرفتیم: تیپ امام حسن عسگری(ع)، تیپ امام جعفر صادق(ع)، تیپ امام محمد باقر(ع)، تیپ امام حسن مجتبی(ع) و تیپ امام موسی بنجعفر(ع). بالاخره شهید درویش گفت: به دلیل مظلومیت امام حسن مجتبی(ع) در طول تاریخ دلم میخواهد نام مبارک ایشان را روی تیپ بگذارم. برابر ابلاغیه ستاد کل سپاه مبنی بر انتخاب نام تیپ که میبایست شامل دو عدد و دو حرف باشد لذا روز تولد امام حسن مجتبی(ع)که مقارن است با پانزدهم ماه مبارک رمضان بهعنوان اعداد آن انتخاب و نام تیپ شد تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) و در مهر ماه 1361 رسماً تیپ امام حسن مجتبی(ع) به جمع یگانهای رزمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. در این میان پس از انتخاب نام تیپ، همان روز در شهر شوش به همراه یکدیگر اقدام به تهیة یک لیست نیرو برای کادر مورد نیازش کردیم که همه آنها داخل سازمان تیپ 17 قم به صورت مأمور مشغول خدمت بودند. پس از تهیة لیست مورد نظر که در رأس آن شهید بزرگوار حبیبالله شمایلی قرار داشت، آن را به فرماندهی منطقه هشت سپاه جنوب در محل قرارگاه فعلی کربلا (گلف) ارسال کردیم. حالا میبایست همه کادر تیپ 17 قم از آن سازمان جدا میشد و طبیعی بود که شهید مهدی زینالدین با مشکل روبرو شود و موافقت نکند. بهویژه اگر شهید شمایلی، شهید بهروزی، شهید اندامی، شهید مرتضی روحیان و همینطور برادران دیگر از جمله حاج حمزه صنوبر نهاوندی، گودرز نوری، احمد باعثی و حاج حسن سرخه از ساختار تیپ 17 جدا میشدند واقعاً تیپ دچار ضعف و کمبود نیرو میشد؛ اما به هر صورتی که بود سرانجام با موافقت مهدیزینالدین همه افراد در خواست شده آزاد شدند و سریعاً خود را به فرماندهی تیپ 15 امام حسن(ع) معرفی کردند.،به جز شهید شمایلی که بعد از عملیات والجر مقدماتی به تیپ 15 امام حسن(ع) پیوست.
پس از تعیین نام و درخواست نیروهای کادر به اتفاق شهید درویش جهت تعیین محل قرارگاه تیپ چند منطقه را کاندید کردیم که بهترین گزینه محل فعلی سایت چهار بود که انتخاب شد و قرار شد ابتدا با احداث چادر، واحدهای تیپ مستقر شوند و بعد کم کم با ساخت و ساز، ستاد و تیپ را در این منطقه استقرار دهیم. این امر با آمدن شهید حبیبالله شمایلی و انتخاب او بهعنوان رئیس ستاد تیپ 15 امام حسن(ع) سرعت بیشتری گرفت. طبق برآورد من و شهید حسن درویش حداقل دو ماه جهت راهاندازی و تأسیس تیپ زمان نیاز بود. با همت وتلاش برادران شهید شمایلی، بهروزی و دیگر برادران در طول مدت سی روز تشکیلات تیپ در منطقه سایت چهار اعلام حضور رسمی کرد و بهطور متداول گردانهای استان لرستان از تیپ 7 ولیعصر(عج) منفک و به سازمان تیپ منتقل شدند که شامل سه گردان پیاده میشد. سپس با موافقت فرمانده منطقه، دو گردان از شهرستان بهبهان واگذار و به دنبال آن یک گردان از شهرستان شوشتر و یک گردان از شهرستان شوش به سازمان تیپ منتقل شد که در مجموع تیپ 15 امام حسن در آذر ماه 1361 دارای شش گردان رزمی کامل گردید. در یک تجزیه و تحلیل واقعی سازمان نیروهای داخل تیپ شامل موارد زیر میشدند:
1) نیروهای سازمانی که به صورت مصوب از کلیه شهرستانهای استان لرستان و تعدادی از شهرهای استان خوزستان بودند که در مجموع به شش گردان پیاده میرسیدند.
2) نیروهای غیور سازمانی که به صورت انفرادی و کادر قدیمی تیپ 17 قم و آنهایی که در جبهه شوش از تعدادی از شهرستانهای بیرون از منطقه هشت (خوزستان و لرستان) حضور فعالی داشتند. از جمله این نیروها میتوان سردار نهاوندی از استان تهران، سردار شهید مرتضی روحیان از شهرستان ملایر، زندهیاد اصغر ملکیان از شهرستان اصفهان و تعدادی دیگر که در حال حاضر، حضور ذهن ندارم، نام برد.
قسمت دوم : مصاحبه با سردار پريشاني
افراد شاخصی را که در آن ایام با آنها بودید، چه کسانی بودند؟
در ایام شروع جنگ، شرایط به گونهای بود که حضور هر کس بنا به فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی براینکه، با تمام قدرت جلو ارتش عراق ایستادگی کنید، یک تکلیف شرعی محسوب میشد. میتوان گفت عدم تمرکز و پراکندگی نیروها و همچنین عدم تجربه و نبود یک ارتش قدرتمند از دلایل اصلی ناتوانی ما در مقابل پیشروی ارتش عراق بود. وقتی به آمار و ارقام رجوع میکنیم میبینیم حدود نود درصد نیروها در روزهای اولیه جنگ یا به صورت انفرادی اعزام میشدند یا به صورت گروهی آن هم گروههای چهل تا پنجاه نفره و هر گروهی سعی میکرد خودش را به خوزستان یا به شهر اهواز برساند آن وقت خودشان تصمیم میگرفتند به کجا بروند. لذا وقتی شرایط آن زمان را در نظر میگیریم میبینیم که انتخاب فرمانده یا سرپرست آن نیروها به صورت خودجوش بود، یعنی ممکن بود در بین پنجاه نفر یا چهل نفر که یک گروه را تشکیل میدادند یک نفر صلابت، تواناتی و شجاعت بیشتری نسبت به دیگران داشت به همینخاطر دیگران از او تبعیت میکردند و او را به فرماندهی خود میپذیرفتند. در یک تجزیه و تحلیل کلی میتوان گفت ظهور و پیدایش فرماندهان در میان نیروهای اعزامی به این صورت اتفاق میافتد.
از یک سو هم میتوان گفت اوایل جنگ افراد شاخص و شناختهشدهای وجود نداشتند و هر کس بنابر ضرورت در منطقه حضور داشت. برای نمونه خاطرهای را بیان میکنم. دقیقاً بیست روز از شروع جنگ گذشته بود که از طرف فرمانده سپاه خوزستان شهید بزرگوار محمدرضا پورکیان به عنوان فرمانده سپاه سوسنگرد تعیین شد. به همراه شهید پورکیان به سمت ساختمان سپاه سوسنگرد رفتیم. اثری از نیرو و افراد اعزامی نبود. رفتیم و در یک مدرسه مستقر شدیم. ساعت یازده روز بعد، خبر آوردند که دشمن از طریق کرخه کور در حال پیشروی به سمت جادة حمیدیه ـ سوسنگرد است و هماینک به روستای گلبهار رسیده. به اتفاق شهید پورکیان و سه نفر دیگر از برادران به سمت منطقه درگیری رفتیم. شهید پورکیان به سرعت در حالیکه ماشین را در پایین جاده مستقر کرده بود به سمت دشمن شروع به دویدن کرد. با شلیک تیربار تانکهای عراقی مجبور شدیم در داخل کانال آب پناه بگیریم. شهید محمدرضا پورکیان در حالی که تکبیر میگفت از کانال خارج شد و اقدام به تیراندازی کرد. پس از چند ساعت درگیری و مقاومت بالاخره دشمن موضع ما را پیدا کرد و با شلیک تیربار، ابتدا پورکیان را شهید و سپس یکی دیگر از برادران را زخمی کرد. با این مقاومت ضعیف، دشمن باز هم شروع به پیشروی کرد و ضمن تصرف جاده حمیدیه ـ سوسنگرد اقدام به قطع جاده کرد و به طرف حمیدیه آمد. به این ترتیب اولین فرمانده من در جنگ، شهید پورکیان بود.
گپی دوستانه با سردار پریشانی از پایهگزاران تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) با موضوع چگونگی تشکیل آن تیپ
قسمت اول
اشاره:یادش به خیر! زمستان سال 59 برای اولین بار آقا محمود را در سپاه شوش دانیال دیدم. او مسئول امور مالی سپاه بود، البته امور مالی بهانه حضورش در آن منطقه بود چرا که در طول ماه، حداکثر 72 ساعت محمود در سپاه بود و به کارهای مالی میپرداخت و بقیه ایام در خطوط مقدم نبرد بود. هیچگاه او را آرام نمیدیدم. همیشه در جنب و جوش بود. من و محمود هیچ وقت میانه خوبی با هم نداشتیم. او جوان بود و یکپارچه شور و شوق، من بچهسال بودم و به حرفهای او هیچ توجهی نمیکردم. به همین خاطر میانه من و او هیچ وقت خوب نبود.
هرگز صبح روز 25 فروردین سال 60، حین عملیات را فراموش نمیکنم. لحظهای پدر حسن سرخه و خلف ظهیری گیر افتادند و نزدیک بود که اسیر بشوند. محمود بدون واهمه به طرف دو نفر عراقی که سد راهمان شده بودند هجوم برد و باعث نجات آن دو پیرمرد شد. این را هم بگویم که انصافاً محمود برای من مثل یک برادر بزرگتربود. اگر چه من هرگز حرفش را گوش نمیکردم ولی او هیچ وقت مرا رها نکرد.
ضمن معرفی خودتان برای خوانندگان ما، بفرمایید چه تاریخی وارد جنگ شدید؟ چند ساله بودید جناب آقای پریشانی و اولین جبههای که حضور داشتید کدام جبهه بود؟
محمود پریشانی هستم، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان. در ابتدای ورودم به سپاه عضو هیئت علمی دانشگاه امام صادق(ع) بودم و تا پایان خدمتم هم در سپاه ماندم. من همیشه یکی از مهمترین و ارزشمندترین مشاغل پس از جنگ تحمیلی را شغل معلمی میدانم. اکنون که پانزده سال از جنگ تحمیلی میگذرد وظیفه شرعی خودم میدانم که کلیه تجربیات علمی و عملی هشت سال دفاع مقدس را به دیگران انتقال دهم. از این رو بنابر فرموده مقام معظم رهبری جنگ را یک دانشگاه عظیم میدانم که میتوان سالها از این دانشگاه بهرهبرداریهای خیلی خوبی کرد. به حمدالله از زندگی معلمی در این دو دهه هم بسیار راضی هستم و خداوند متعال را شاکرم که چنین زندگی آبرومندانهای را نصیبم کرد.
از ابتدای شهریور ماه 1359 که ناقوس جنگ از طرف رژیم بعث عراق نواخته شد بنابر صلاحدید فرمانده سپاه خوزستان به مناطق مرزی اعزام شدم. عملاً پس از هجوم سراسری ارتش بعث عراق ما وارد مرحلة جدیدی از جنگ شدیم. من در آن شرایط بیست ساله بودم و یک جوان انقلابی جامعه محسوب میشدم. وضعیت حاکم بر جنگ در روزهای ابتدایی بسیار نابسامان و نامتعادل بود. زمانی که برای دفاع به منطقه بستان در تنگه چزابه میرفتیم، خبر آوردند که ارتش بعث عراق جاده اهواز ـ خرمشهر را تصرف کرده، به سمت اهواز در حال پیشروی است. به سرعت با تعدادی از برادران سپاه و تعدادی از نیروهای غیر بومی به سمت منطقه درگیری در غرب اهواز رفتیم اما با توجه به عدم تجربة نیروهای خودی، همچنین قدرت آتش دشمن و وجود یگانهای زرهی قدرتمند، مجبور شدیم به صورت جنگ و گریز با دشمن رو به رو شویم. در حین درگیری در منطقه غرب اهواز خبر آوردند که ارتش بعث عراق از طریق تصرف رودخانه کرخهکور وارد جنگل کمبوعه
( جادة اهواز- حمیدیه ) شده است و از آنجا در حال پیشروی به سمت جاده آسفالت است، لذا مجبور میشدیم با توجه به این که برادران ارتش ـ لشکر 92 زرهی ـ در مقابل دشمن در منطقه غرب اهواز مقاومت میکردند، خودمان را برای یاری دیگر برادران به سمت حمیدیه برسانیم. با توجه به این شرایط روزهای ابتدایی جنگ را به طور کلی در منطقه چزابه، تپههای اللهاکبر و همچنین محور طراح در خود شهر سوسنگرد در حال جنگ و گریز بودیم و این در حالی بود که فشار دشمن به محاصره و تصرف خرمشهر هر روز بیشتر میشد. خیلی پافشاری میکردیم که به سمت خرمشهر ـ آبادان برویم اما، با تصمیمگیری فرماندهان سپاه، حساسیت شهر اهواز و منطقه سوسنگرد برای ما بیشتر شد، لذا در مدت سی الی چهل روز ابتدایی جنگ، همهءبرادران سپاه و نیروهای مردمی با عملیاتهای چریکی و عملیاتهای شبانه، خود را به دشمن تحمیل کردند. به طور کلی در یک جمعبندی میتوان گفت که از ابتدای شروع جنگ در جبهه سوسنگرد وارد جنگ
ادامه دارد
سفر ، رفتن به ابديتي خيال انگيز، سرزميني با نخلستانهاي رويايي،نخل هاي سربه آسمان كشيده آن تداعي كننده كاروان عاشقي بود كه از كنار نهرهايش گذر كرد و ردي بر جا گذاشت كه تا ابد قبله گاه سوخته دلاني است كه تشنه نوشيدن جرعه اي از آن زلال پاك هستند و هنوز هم اگر چشم باز كني تشعشعات نوراني آن مردان آسماني را در جاي جاي آن سرزمين ميتوان ديد . و باز هم از عشق گفتن ، مفهومي كه بارها گفته اند ، نوشته اند ، سروده اند و ساخته اند و پنداري همه خلقت براي تفسير اين مفهوم خلق شده اند . همان كه جوان نورسيده را در هيبت سادگي در بيابانهاي سوزان جنوب از اين طرف به آن طرف مي كشاند و در دل او شوري بر پا كرده بود كه هيچ جمله اي ياراي گفتن آن را ندارد . اگر غمي به سراغ او مي آمد ، حلاوتي در آن بود كه امروزه بعد از گذشت سالها براي آن غم شيرين دل تنگ مي شود . در انديشه بودم چرا در هنگامه دود آتش، غربت عجيبي به سراغم مي آمد و چرا هنوز كه هنوز است آن سرزمين را با تمام دلتنگيهايش دوست دارم و غربتش را با جان و دل خريدارم ؟ دوستي آشناي روزهاي دلتنگي بر صفحه ظاهر شد و پاسخم را داد . هنگامي كه ديار خود را با تمام دلبستگي ترك ميكني ، همه آن چيزي كه دوست داري و تعلق خاطري نسبت به آنها داري رها ميكني ، هياهوهايي كه تمام شبانه روزت را گرفته پس مي زني و ذهن را از هر آنچيزي كه مانع رسيدن به حقيقت درون ميشود تهي ميكني ، با خودت و تنها با خودت خلوت مي كني فرصت انديشيدن و غرق شدن در حقيقتهاي كه با فطرتت هماهنگ است را به دست مي آوري . اين همان است كه نام غربت بر آن نهاده ايم ، غربت از همه زنجيرهاي مانع رسيدن به درون و قربت رسيدن بدرون ، اكنون بعد از گذشت سالها درك ميكنم چرا بايد در هر فرصتي بار سفر بست و از ريلي هاي پر پيچ وخم گذشت ، خود را به سبزه هاي دوكوهه كه مانند مخملي خاك خوش مشام آن را نوازش مي دهد رساند ، سجاد پهن كرد و حال وهواي حرم را تجربه نمود ، به جريان خروشان كرخه چشم دوختن و صورت را با آب گرم كارون نوازش دادن. در لابه لاي نيستان هور به نغمه هاي پرندگان گوش دادن و به روي شن هاي روان جنگل امقر دراز كشيدن و دل به آسمان آبي دادن ،در نخلستانهاي شهر شور عشق از اين سو به آن سو به دنبال گمشده اي بودن ، خود را به جزيره مينو رساندن و هواي مينويي آن را با هواي دوزخي درون عوض كردن . در سمبل ماندگار شهر خون به جماعت ايستادن و در انتهاي جاده عاشقي نظارگر آخرين تشعشعات نوراني خورشيد بودن ، چشم دوختن به افق كه يادآور غروب خونين ياران به آسمان رفته است كه سرخ سرخ در دل آسمان آبي به پرواز درآمدند . آنگاه بغض جمع شده در هنگامه هاي آلودگي را با حبابهاي روان به روي خاك داغ جنوب ريختن . |
به كلي يادم رفته بود كه بعنوان خبرنگار تيپ خوبان در جلسه حضور دارم ، از يكطرف حالت نوستالوژي كه نسبت به شخصيت هاي حاضر در جلسه داشتم و از طرفي ديگر حيران اين موضوع بودم كه يك سفر به سمت جنوب و حاضر شدن در مراسم تيپ 15 امام حسن (ع) كه هر ساله در اولين جمعه اسفند ماه برگزار ميشود وما خيلي ساده با فراق بالي آسود در ايستگاه راه آهن سوار مركبهاي آهنين ميشويم . و تا انتهاي مسير از احوالات همديگر مي شنويم ، مي گوييم و مي خنديم و گاهي آهي سردي با تمام وجودمان مي كشيم ، كه واي چه روزگاري بود . وافسوس كه زود گذشت و خلاصه شرايطي مهيا ميشود كه به دور از قيل و قال زندگي مدرن در شهر پر از فراموشي به ياد بياوريم آنچه بوديم و آنچه بودند و اينك كجاي دنيا ايستاده ايم . همه و همه حاصل تلاش و جلسات متوالي است كه فرماندهان آن هنگام در اتاق جنگي ديگر طراحي ميكنند . دومين جلسه بود و تا روز سفر نه ماه ديگر فرصت باقي است ، بحث عميقي در گرفته ، همه با حرارت ديدگاه هاي خود را بيان ميكنند . و من ديگر نمي شنوم سخنانشان را و يا شايد نمي خواهم بشنوم فقط در پشت چهر هاي مهربانشان كه حالا چوپ خط روزگار خطوط سپيدي را بر سر و صورتشان حك كرده صلابت روزگاران افتخار را ميبينم . گرچه ميدانم مورد شماتت حرفه اي خودم قرار مي گيرم كه چرا به سبك و سياق روزنامه نگاران اصل خبر را خيلي ساده و روان با تيتري و سوتيري پي گيري نكردم . ولي چه كنم كه قلم در برخورد با اين جنس آدم ها خود را نمي شناسد و به گونه اي ديگر نگارش مي كند .
سال بيش وقتي كه وبلاگ آسمان آگاهي را به منظور ثبت گفتگوهاي تنهاييم راه اندازي كردم ، از تصورم خارج بود كه اينگونه مورد استقبال واقع شود . همه خوانند و با پيام هاي محبت آميزشان مشوق هر روزي من شدنند و اين شد كه قلم همنشين من در روزهاي تنهايي شد .
كاظم فرامرزي يا همان فرمانده دل ها وبلاگ نوشته هاي من را خواند . و آنگاه بود كه باورم شد اگر خداوند نظري به تو بي مقدار كند ، مقدار مي شوي و به چشم مي آيي . دل نوشته ها ، به چشم نازنين فرمانده دل ها زيبا و به وجودش دلنشين آمد . اين بود كه پيشنهاد طراحي وبلاگي را داد كه مقدمه كاري بزرگتر براي تيپ امام حسن (ع) شود . و چه زيبا نامي برآن نهاده شد . " تيپ خوبان
گرچه در حضور فرمانده اشتياقم را پنهان كردم ولي در خلوتم ، مدتها شادي كردم و گونه ها يم خيس شد از قطرات اشتياق . خدا را سپاس مي گويم كه فرصتي در اختيارم قرار داد تا بغض هاي چندين ساله را بتركانم و سبك بال در پشت خاكريزي مجازي در كنار همرزمان باشم . از احوالات همديگر با خبر شويم . و شليك كنيم موشك هاي محبت را ، در سنگر دل هاي پاك هم پنها گيريم تا تير بي وفايي بي خبري وجودمان را نخراشد . منتظر شما ياران دوران افتخار اين مرزو بوم هستيم .